۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

ولي من هميشه خنديدم، مثل بقيه سربازا

من رو كشيد جلوي صف ، خوابوند تو گوشم گفت دراز بكش رو زمين شنا برو ،
هيچي نگفتم ،خوابيدم روي زمين شنا رفتم، پاش رو هم گذاشته بود روي كمرم،
كل سربازاي گروهان داشتند بهم ميخنديدند. بارها اين كار رو با من كرد، به
بهونه هاي مختلف. من بابام نظاميه. بعدا فهميدم بابام به فرمانده مون گفته بود
اين كارا رو با من كنند، گفته بود غرورش رو بشكنيد.

* رفيق، كارگر لبنياتي، سرباز اعزامي سال ٨٣
* پارك مركزي شهر، حوالي غروب، دو روز قبل از اعزام

میخوام یه قل بدی بهم، که هر سربازی دیدی گل بدی بهش

سرباز رو به چشمش نگاه نکن، تو دلش غوغاست ...