۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

می سی سی پی آنها و رودبارک ما

دیروز نهار رفتیم رودبارک. در توصیف رودبارک اینکه شهری است میان دو کوه
در دامنه های قله علم کوه که رودخانه ای سرد و خروشان از میان آن میگذرد.
رودخانه هم بسیار سرد است، هم بسیار خروشان و پر سر و صدا که این صدای
دلنشین از سرعت زیاد آب و برخورد آن با سنگ های درون رودخانه همیشه به
گوش می رسد. با درخت هایی کهن بر فراز رودخانه... حیف این رودبارک که به
خاطر ساخت و ساز بی رویه و گردشگری سرگردان آسیب زننده معلوم نیست تا چند
سال آینده چه بلایی بر سرش خواهد آمد...

تا گوساله گاو شود دل مادرش آب شود!

نیم ساعته در پانصد متری مانده به سه راه مرزن آباد از طرف کلاردشت به
طرف تهران پشت ترافیک مانده ایم. دقیقا نیم ساعت! و فکر میکنم حتی بزرگراه
تهران چالوس که چند سال دیگر قرار است راه بیفتد با توجه به توسعه صنعت
گردشگری در منطقه تا آن موقع دیگر جوابگوی ترافیک آن زمان جاده نباشد و باز
حتما همین آش و همین کاسه خواهد بود! و احتمالا شروع قول های جدید مسئولین برای
احداث بزرگراه های جدیدتر در جاده...

سودای شرق و ستیز غرب

شما که کار تبلیغ دین را بر عهده دارید و برادرتان که تحصیلات در رشته
معماری دارند لازم است در این سنین سفری به یکی از کشورهایی که سنت و
مدرنیته را جمع کرده اند داشته باشید. از نمونه خوب این کشورها مالزی
است. و مخصوصا منطقه مسلمان نشین آن. و آنچه در آنجاست و ایران از نبود
آن رنج میبرد را از نزدیک مشاهده کنید.
از توصیه های همیشگی دکتر تقی زاده به من و هادی!

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

گفت و گوی تمدن ها!

میخواستیم سکوت شب دریا باشد و صدای موجش را بشنویم. میخواستیم. ولی
موتوری ساحلی آنقدر سر و صدا کرد که مجبور شدیم آنقدر هو کنیم شاید ساکت
شود. ولی نشد. لج کرد. بدتر شد. آنقدر بدتر شد که خورد زمین. خندیدیم.
زیاد و بلند. بقیه چادرهای لب ساحل هم خندیدند. بلند بلند. عصبانی شد.
آمد فحش داد و رفت. چند دقیقه صدای موج را شنیدیم که دوباره سر و کله اش
پیدا شد. با یک موتوری دیگر. بدتر شده بودند. غیر قابل تحمل. رفتیم جلو.
خواهش کردیم سر و صدا نکند و موتور سواری را بی خیال شود. ناراحت بود که
خندیدیم. ولی روی بچه ها را زمین نزد. رفت و دیگر نیامد.

کاش نمیامدم خانه تان

دیدمت. دوباره. پس از چهار سال. فکرش را هم نمیکردم تو آنجا باشی. راستش
را بخواهی فراموشت کرده بودم. ولی حالا هر جا که میروم دوست دارم تو هم
آنجا باشی. ببینمت. یعنی ببینیم همدیگر را. بایستیم. سلام کنیم به هم. تو
لبخند بزنی. من نیشخند. دوست دارم دوباره ببینمت.

مه. جنگل. درخت

بالا میرویم. توی جنگل. روی کوه. لای ابرها. لای مه. زنده باد درخت. زنده
باد درخت ها. همه درخت های اینجا. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هشت.
نه. ده. یازده. دوازده. سیزده...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

اون پسره که بدنش خشک بود.

فردا امتحان داریم. چند ساعته به جای خوندن دارم فکر میکنم به اینکه اون
پسره که توی خیابون داشت با رفیقش راه میرفت بهش گفت حال میکنم با بدنت،
چون خشکه! این خشک بودن بدن یعنی چی!؟ حالا مهم نیست یعنی چی یا اینکه
چرا همچی حرفی زده! مسأله اینجاست که چرا اینایی که تو خیابون راه میرن و
حرف میزنن، اینقدر بلند بلند حرف میزنن!؟

نمیدانم چرا خواص دو پهلو حرف میزنند!

امروز توی کتابخونه یه رفیق قدیمیم رو پس از چند سال دیدم و فهمیدم
افغانیه. گفتم چهره ات اصلا شبیه افغانی ها نیستا..! نه!؟
اونم گفت نظر لطفته.
الان من نفهمیدم این یعنی خوب یا بد!!؟