۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

به هر حال مبارکشون باشه

نمیدونم پیرمردهای همیشه پلاس توی پارک مرکزی شهر، که امروز همشون
بالاتفاق ریش شون رو اصلاح کردن، به خاطر اینه که امروز جمعه است یا به
خاطر اینه که فردا روز پدره!؟

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

پولش رو بابا میده به اسم کفش دایی تموم میشه!

همه ی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن که حاج خانوم
رو بفرستن کربلا. دم آخری موقع رفتن بر میگرده میگه از وقتی داییت از کربلا
اومد و کفششو پوشیدم هنوز یه سال نشده اسمم درومده دارم میرم کربلا!
قدرت خدا رو ببین!!

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

خیلی ببخشید ولی تف سر بالاست!

سر ظهر زنگ زده میگه بلاگفا رو فیلتر کردن!
خب خودت به احمدی نژاد رأی دادی! من که رأی ندادم!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

شوخی نداره! خب معلومه باید باج بدید!

دیشب با بابا رفتیم عروسی پسر آقای امیدی فرد. آقای نجفی رفیق بابا هم
آمده بود. سراغ پسرش را گرفتم که ازدواج کرد یا نه؟ ایشون هم با اظهار
نگرانی از اینکه سن پسرشون بالا رفته گفتند نه متأسفانه و به شوخی فرمودن
که فکر کنم آخرش مجبور بشیم بهش باج بدیم تا ازدواج کنه!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

دم خروس و قسم حضرت

صدای آمریکا از این که به مراجع تقلید جسارت شده ناراحته! آخی..!
چه با محبت شدن اینا..!!

دم بر و بچه های بلوچ گرم

آخرین کلاس های این ترم را می روم. بعضی شان تمام شده و بعضی شان چند
جلسه ای مانده. کلاس فقه را این ترم با بلوچی ها گرفته بودم و این ساعت
آخرین ساعت کلاسم با آن هاست. ردیف آخر نشسته ام. دو بلوچی کناری ام از
اول ساعت با هم چیزهایی می گویند و می خندند. بلوچی ها بر و بچه هایی شاد
و بامرام هستند. خاطرات یک ترم با هم بودنمان را مرور می کنم و فکر می
کنم چه خوش گذشت یک ترم درس خواندن بدون هیچ آدم فروشی در این کلاس.

ما هم دلمان خوش است!

با محمد نشستیم در مورد دین حرف مفت میزنیم. محمد چند تا ایراد از دین و
مذهب میگیره که به جوابش نمیرسیم. حالا خیلی خوشحالیم! بالاخره اینجوری
اگر امام زمان رو دیدیم یه سوال داریم ازش بپرسیم!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

همه برای حفظ نظام و اسلام در تلاش‌اند

به آتش کشیده شدن بیت آیت الله نوری همدانی و تخریب دفتر آیت الله صانعی
در یک شب در فاصله دو ساعت از هم نشان از تدبیر بالای سران نظام و سران
فتنه در تلاششان برای حفظ اسلام و نظام است.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

حکایت آنها که نصف شب میخواستند تکلیف اسلام را روشن کنند!

اول شب تا نصف شب جلوی بیت آیت الله صانعی اینقدر داد و بیداد و شعار فرو
کردند توی گوشمان که وقتی آمدم خانه هنوز فکر میکردم توی خیابان شعار میدهند
و صدایشان تا خانه ما می آید. رفتم کنار پنجره فهمیدم خبر خاصی نیست، صدای
خروس بی محل محله مان است.

به یک کارگر ساده با حقوق کیک و ساندیس نیازمندیم!

بالاخره امشب فهمیدیم می شود طبق اصل ۲۷ قانون اساسی -و بدون مجوز- از
ساعت 3 بعدازظهر تا 3 بعدازنصف شب جلوی خانه مرجع تقلید عده ای از شیعیان
تجمع کنیم و شعار مرگ بر مرجع تقلید بدهیم و مخل مبانی اسلام نباشیم!

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

کتاب را فقط بخوانید

اصولا مرتب کردن قفسه ی کتاب و به ترتیب موضوع چیدن کتاب های کتابخونه
شخصی کار مزخرفیه! توصیه نمی کنم به این کار! چون بعد از چند ساعت حتما
اعصابتان خورد خواهد شد و در نتیجه همه ی کتاب ها را گتره ای - حتی بدتر
از اولش - در قفسه فرو خواهید کرد! احتمال جنون هم بعید نیست!!! بهتر است
بگذارید کتاب ها همانجور که هستند باشند و شما فقط آن ها را بخوانید!!

از برکات برنامه تلوزیونی خوبی مثل شاخص !

ته کلاس نشستیم. رفیقم داره یالثارات میخونه، یه دفعه سرشو بلند میکنه و
با تعجب میپرسه: پسر شهید مطهری چپی یه؟
میگم نه! اتفاقا راستی و اصولگراست.
جوری که انگار هنوز جوابشو نگرفته میگه : آخه اینجا نوشته چند وقته که
همش داره اشتباه میکنه!!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

و من جواب بدهم فکر کردم شوخی میکنی

جواب کامنت ها را دادم. آخرین پست آرش را خواندم. از آن شخصی نویسی هایی
که دوست دارم. به وبلاگ سلطان‌مرادی هم میروم. هنوز درباره خودش یادداشت
نگذاشته که توی وبلاگم لینکش کنم. به گوسفند زنده هم سر میزنم. باز هم
قاطی کرده و به همه فحش داده. دلم میگیرد. با امام زمان کنتاک شده و
کشیده به فحش. دلم بیشتر میگیرد. کامنت میگذارم. خیلی سخت است وقتی دلت
گرفته کامنتت را با شکلک خنده بنویسی. همیشه فکر میکنم باید درک کنم همه
چیز را. کامنت میگذارم با شکلک زبان درازی. کامپیوتر را خاموش میکنم که
بروم بتمرگم. میدانم فردا توی چت بهم گیر میدهد تو که آخوندی چرا بهم
هیچی نمیگی!؟ و من شکلک خنده بفرستم و بگویم که فکر می‌کردم از روی بچگی ات
شوخی شوخی این چیزها را می‌نویسی...

نقطه ی صفر زندگی

امشب رفیقم محمد شام پایان دوره ی خدمت سربازی ش رو داد. از ظهر که تسویه
کرد تا حالا هر کی بهش رسیده پرسیده خب حالا برنامه ات چیه!؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

نه خیلی بچه، نه بزرگ و قابل اعتماد

یک وقت یک کسی که سنی ازش گذشته و سابقه ای در اجتماع و اقتصاد دارد یا
نه شخصیت قابل پیش بینی دارد و یک روز زنگ میزند و پولی قرض می خواهد -
هر چند زیاد - خب آدم حساب و کتاب می کند و می پرسد برای چی میخواهی آن
طرف هم توضیح مختصری می دهد و تصمیم می گیرد پول بدهد یا ندهد. اگر جواب
رد بدهیم هم طرف سرد و گرم روزگار چشیده و درک می کند و ناراحت نمی شود.
اما گاهی دوستی یا فامیلی که تازه به دوران جوانی رسیده، سابقه ای در
اجتماع یا اقتصاد ندارد و هنوز در حال و هوای بچگی است و شخصیتش کامل شکل
نگرفته، زنگ میزند و پولی قرض می خواهد - هر چند کم - ، حاضر هم نیست
بگوید دقیقا می خواهد چکار کند، بعد هم می گوید خانواده اش متوجه نشوند،
خب آدم نمی داند به چی اعتماد کند و قرض بدهد و بدون اطلاع خانواده اش هم
خیلی وجهه ی خوبی ندارد. از یک طرف بگویی از پدرش اجازه بگیری ناراحت می
شود که ما را بچه حساب میکنی! اگر بگویی میخواهی چه کار مدام طفره می
رود! پول قرض ندهی هم که چون سرد و گرم روزگار نچشیده ناراحت می شود! بعد
میگویند زدی تو سر بچه رفت معتاد شد!

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کور و سوت

پارک سوت و کور بود تا اینکه پسر آوازخوان همیشه پلاس پرنده ها را به
چهچهه وا داشت. پسر حالا ساکت است ولی پرنده ها هم چنان می خوانند...

هنوز عمامه بر سر نگذاشته ام...

چند روز پیش دوازده نفر از دوستان هم دوره ایم توی حوزه، ملبس به لباس
روحانیت شدن. شش نفرشون کوچکتر از من هستن و شش نفرشون بزرگتر از من
هستن. این پست کاملا شخصی است. احساس خوبی ندارم. دلم گرفته. نمیدونم.
شاید کمی خسته ام...

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

غریبه های دوست داشتنی

جوان غریبه ای که برای خوردن رانی روی صندلی کناری من در پارک نشسته
بود قبل از خوردن رانی آن را به من تعارف کرد!

پسری که فردا امتحان تاریخ دارد...

برادر کوچکتر رفیقم، فردا امتحان تاریخ دارد. شام به اتفاق دوستان رفته بودیم بیرون. او هم آمده بود. اول دبیرستان است. کتابش را هم آورده بود. البته او همه جای کتاب تاریخش را حفظ بود.شاهان ایران را می شناخت و میدانست هر کدامشان چه ظلمی بر مردم کرده اند و مردم در برابر این ظلم‌ها چه پاسخی داده اند! او ماجرای گران شدن قند را هم میدانست! علمای مخالف حکومت ها را هم می شناخت و از مهاجرت اعتراضی آن ها از تهران به قم خبر داشت! او عکس های به خیابان ریختن های مردم در سی و دو سال پیش را هم توی کتابش داشت و همه شان را دیده بود! او تمام کتاب تاریخش را حفظ بود و همه این ها را میدانست، او تنها چیزی که نمی‌دانست این بود که یک سال پیش، روزهای پس از انتخابات 88 در خیابان‌های پایتخت، صد کیلومتری خانه شان، چه اتفاقاتی افتاد و چند نفر کشته شدند... او حتی وقتی عکس های به جا مانده از حوادث اخیر را یکی یکی نشانش دادم با تعجب پرسید اینجا ایرانه!؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

غول زمان در عصر اینترنت!

از روی خوشی، در این دو روز تعطیلی که گذشت برای خودم دوازده وبلاگ در
دوازده خدمات دهنده زدم، در سه جامعه مجازی عضو شدم، و برای پیدا کردن
نام کاربری و رمزم در فوتو دات آی آر که فراموش کردم چهار ساعت وقت
گذاشتم! رمز را پیدا نکردم. جامعه های مجازی یادم نیست چی شد. دوازده
وبلاگ را هم نمیدانم چه کار کنم! پروژه های آخر ترمم را هم هنوز هیچی
ننوشتم!!

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

زندگی روی موکت

رفیقم رفت خونه یکی از کارمندای دانشگاه محل خدمتش. وقتی دید وضع زندگی
شون خیلی ساده است خیلی تعجب کرد!! اومده بود هی میگفت آخه چطور میشه توی
یه زیرزمین خیلی ساده با وسایل خیلی ساده زندگی کرد!؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

شوخی نکن با ما پسر عمو!

دقایقی پیش پسر عموی مان سعید، اس ام اس داد و تولد خودش و امام موسی صدر
را تبریک گفت. به این می گویند یک آدم خوشحال!!

دویدن برای دوست

دیشب در یک محفل دوستانه، یک دوست قدیمی را پس از چند وقت دیدم. آخرین
باری که دیدمش بازاریاب شرکت پفیش بود. چند ماه قبلش میخواست فست فود
بزند. چند ماه قبلش زده بود تو کار MDF و چند ملیون سرمایه گذاشت اما
مشکلاتی پیش آمد و باخت داد. چند ماه قبلش توی اداره برق کار گرفته بود.
چند ماه قبلش کارمند طرح مسکن مهر بود. قبل تر ها یادم نیست روی چه
کارهایی دست گذاشته. اما او به شدت اهل مشورت کردن است و هر وقت با
دوستان او را دیدیم از ما در مورد کار جدیدش نظر خواست و دوستان هم برای
او کم نگذاشتند. به هر حال امشب دیدمش. از آخرین کارش که بازاریابی بود
پرسیدم. گفت ول کرده و میخواهد کافی شاپ بزند. همچنان از بچه ها نظر
خواست. بچه ها هم همچنان دلسوزانه برایش وقت گذاشتند. چیزی حدود چهار
ساعت با ناامیدی و امیدواری توأمان!!