۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

وقتي دروغ در آسمان عدالت وزيدن گرفت

رفيق مي گويد دارم خفه مي شوم از بس اين روزها دروغ شنيدم٬
اطلاع رساني ميکنم به رفيق ديگر٬ شايد او بداند چه بايد کرد٬ او
هم نمي داند. در نتيجه ما مجبوريم خفه شويم.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

اندر احوالات ماه محرم٬ بصيرت مثال زدني مردم و هدفمندي يارانه ها

پسرخاله ي رفيق ميگويد از وقتي هدفمندی يارانه ها اجرا شده حتي يک عروسي هم نديده!

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

استقلال آزادي جمهوري اسلامي

بابا دارد از آبجي کوچيکه که کلاس پنجم است درس ميپرسد. تعليمات اجتماعي
است به نظرم. ميپرسد استقلال٬ آزادي٬ جمهوري اسلامي يعني چي؟ آبجي توضيح
ميدهد تا ميرسد به آزادي٬ آبجي آزادي را که توضيح ميدهد٬ دل من ميگيرد.

بدون تیتر

يک بار هم حجره ايم بدجور مريض شده بود و سردرد داشت و سرفه ميکرد٬ بعد
نامزدش هي مرتب از شهرستان زنگ ميزد حالش را ميپرسيد٬ نازش را مي کشيد٬
يک بار ديگر رفيقم٬ يک رفيق ديگرم٬ بدجور مريض شده بود و سردرد داشت و
سرفه ميکرد٬ بعد دوست دخترش هي مرتب زنگ ميزد به موبايلش و اس ام اس
ميداد حالش را ميپرسيد٬ نازش را ميکشيد٬ بعد حالا ما سه روزه که اینجا بدجوره
مريض شديم و سردرد داريم و سرفه ميکنيم و داريم توي بستر بيماري ميميريم
يک ضعيفه نداريم پاي تابوت مان شيون سر دهد :(

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

هدفمندي يارانه ها - قم - داخلی - شب - خانه - ادامه

مامان خوشحال است که با هدفمندي يارانه ها و گران شدن نان٬ احتمال دارد مردم
محله‌مان توی کلاردشت دست از تنبلي بردارند و دوباره به کشاورزي رو بياورند
و مهم تر از همه اين که بساط نان محلی پختن در تنورهاي خانگی دوباره راه بيفتد.
و مامان بدجور عاشق اين آخري است. بابا هم نشسته هي تأييد ميکند که مثلا مامان
بيشتر ذوق کند :)

هدفمندي يارانه ها - قم - داخلی - شب - خانه

بابا ميگه چه خبر؟ مامان تعريف ميکنه که زنگ زده شمال و خاله گفته اونجا
نون شده دونه اي دويست تومان. بابا خدا رو شکر ميکنه. ميپرسيم چرا؟ ميگه
آخه همين مردم نون داغ رو ده تا ده تا ميخريدن ميبردن خشک ميکردن ميريختن
جلوي گاو و گوساله و مرغ و جوجه شون. يه ذره رحم تو دلشون نبود که براي
اين نون زحمت کشيده شده٬ نون که مفت باشه اينجوري ميشه٬٬ مردم قدرش رو
نميدونن... بابا چند دقيقه اي در همين رابطه افاضات مي فرمودند و مامان
تأييد ميکردند و ما که حالمان خوش نبود هي آب دماغ مان را مي کشيديم
بالا.

هدفمندي يارانه ها - قم - خارجی - روز - تاکسی دیگر

کرايه را که داد راننده گفت: اين که خيلي کمه پيرمرد! کرايه ها گرون شده
مگه خبر نداري؟ پيرمرد هم نه گذاشت و نه برداشت و با همون لهجه ي قمي
گفت: آخه خود ح/رو/م زاده اش ديشب اومد تو قوطي گفت کريه ماشينا گرون
نميشه.. ما نفهميديم حرف اون قوطي رو باور کنيم يا حرف دهن مردم رو...

٭ تاکسي٬ مسير فلکه صفاييه تا ميدان شهيد مطهري

هدفمندي يارانه ها - قم - خارجی - روز - تاکسی

حاج آقا شما ميدوني اينا براي چي دارن آب و برق رو گرون ميکنن؟ برای اینکه
مردم تنبل شدن.. شما یادت نمیاد قديم مردم ساعت پنج صبح بيدار ميشدن نمازشون
رو ميخوندن ميرفتن سر کار، اما الان من خودم دو تا جوون نره غول دارم تو خونه
تا لنگ ظهر می خوابند، از اون طرف شبها تا نصف شب بیدارند فيلم و سريالای
تلويزيون رو ميبينن.. حالا دولت اومده هدفمندي کرده که مردم ديگه تا نصف شب
بيدار نمونن و برق مصرف نکنن.. زودتر بخوابن... صبح ها هم زودتر بيدار بشن
نمازشون رو بخونن.. اونايي هم که نماز نميخونن برن توي صف شير و نون وايستن..

٭ راننده تاکسي، مسير شهرک پرديسان تا فلکه صفاييه.
٭ نامبرده مدعي شده اين ها از اهداف اصلي هدفمندي يارانه ها است که البته
به مردم نگفته اند.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

تنها فرق شون توي عکساي بالاسرشون بود يکي محکوم و يکي حاکم

تو محرم هم توي جلسات جامعه روحانيت دعا ميکردن و از خدا بصيرت ميخواستن
و هم توي جلسات مجمع روحانيون دعا میکردن و از خدا بصیرت میخواستن و اتفاقا
هر دو گروه هم براي امام حسين گريه ميکردن!

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

این بصیرتی را که تلوزیون با این تحلیل عمیق از خودش نشان داد چند روز پیش در یک راننده تاکسی دیده بودم!

رفیق می گوید دیشب تلوزیون گفته در کشور ما بارون نیامده ولی در کشورهای
دیگر هم که اومده فقط خسارت زده.

فردا جمعه است بچه ها

خودم میدانم اینکه فردا جمعه است گفتن ندارد. خب این هم هست که احتمالا
شما کارمند یا دانشجو و طلبه یا یک کاره ای هستید و مثل دوستان بیکار و
خانه نشین من نیستید که هفت روز هفته برای تان فرقی نداشته باشد. چون
تنها در این صورت است که هیچ وقت نمیدانید امروز چندشنبه است و فردا
چندشنبه خواهد بود و این یک مشکل جدی بین من و دوستانم است!

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

راننده محترم لطفا دانشمندان هسته ای را دوست داشته باش، آنها خوب هستند.

اینقدر د/یو/ث/ها توی تلوزیون گفتند کیک زرد درست کردیم که بچه ما هوس
کیک زرد کرده میگه بابا برو برای ما کیک زرد بخر بخوریم.. ما گشنه مونه...
پدرسوخته آخه من از کجا کیک زرد گیر بیارم برات بخرم بخوری!؟

* از افاضات یک راننده تاکسی در قم.
* نامبرده پس از این افاضات گهربار دقایقی با صدای بلند شعار داد که
انرژی هسته ای حق مسلم ماست و پس از آن تا انتهای مسیر سکوت کرد.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

از افاضات گعده ی بچه دبیرستانی ها در پارک مرکزی شهر

- آخه امام حسین که اون موقع دوازده سالش بوده از کجا پول آورده شهربانو
رو خریده؟
- حتما باباش واسش خریده
- نه.. شماها نمیدونید.. شهربانو چون دختر پادشاه ایران بوده اونجا تو بازار
کنیزها بهش میگن حق انتخاب داری.. اونم صاف میره دست میذاره رو شونه
امام حسین.. حالا فهمیدی!؟ امام حسین اصلا پول نداده!! حالا تو هی مسخره
کن که امام حسین از کجا پول آورده.. نمیفهمی دیگه...  (!)


* اینا هم از کم کاری حوزه و روحانیته؟

آخ از دست جوونی که شوخی شوخی درد دلش رو داد میزنه و کسی نمیشنوه...

از بالای پل دیده که آن پایین، طلبه ها یکی یکی ساک در دست سوار اتوبوس
می شوند که بروند تبلیغ. از همان بالا داد زده که آهای حاج آقا..!! داری میری
تبلیغ..؟؟؟ ما رو هم با خودت ببر...
بعدش هم با دوستانش کلی زدند زیر خنده!

* نامبرده بعد از این آمده و شاهکارش را برای‌مان تعریف کرده و یک بار دیگر
به شوخی بامزه ی خودش کلی خندیده! خب دیگر.. چه کار می شود کرد از دست
این جوونای امروزی!؟

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

یک بار یک آخوند دیگر کار خیر کرد و ما حال کردیم حالا شما حالی ببر. چه فرقی میکند..

دو هزار تومانی دادم. پول خورد نداشت کرایه تاکسی ام را حساب کند. خواستم
کرایه حاج آقا را هم حساب کند. حاجی غریبه بود. پرسید: وقتی نمی شناسی ام
چطور کرایه ام را حساب میکنی؟ میخواستم هم راننده تاکسی ضرر نکند هم حاج
آقا یک حالی برده باشد هم ما یک کار خیری یاد این حاج آقا داده باشیم. این را
یک بار یک حاج آقای غریبه‌ی دیگر یادم داده بود، آن وقت هم تاکسی پول خورد
نداشت و مانده بودم چه کار کنم که حاج آقای غریبه کرایه ام را حساب کرد.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

از تأثیرات فتوای حرمت توهین به مقدسات اهل سنت بر گعده پیرمردها در پارک مرکزی شهر


- آخه اگر عثمان آدم بدی بوده پس چطور داماد حضرت علی (!) شد؟




* اولا که عثمان نبود و عمر و ابوبکر بودند!
* دوما که داماد حضرت علی نبودند و داماد پیامبر هم نه؛ بلکه پیامبر دامادشان بود!
* سوما که آن هم که دختر حضرت علی را گرفته یکی دیگر بوده و در اصلش کلی ان قلت وارد است!
* چهارما که حالا چون «جعده» قاتل امام حسن؛ زن حضرت هم بوده، پس آن زن، زن خوبی بوده؟
* پنجما که اصلا چه ربطی دارد؟؟
* ششما که اینم از کم کاری حوزه و روحانیته؟

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

نه ندارم چون دروغ میگویی دوست عزیز و معتادم!

کلی از اولش با مهدی جان مهدی جان آمد جلو و سلام و علیک و احوالات پرسی
که آخرش قصه تعریف کند که میخواهم بروم خانه مادربزرگم و پول ندارم، پنج
هزار تومان داری قرض بدهی؟

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

آخرش نفهمیدیم چی اهانته، چی طنزه، چی شوخیه، چی جرمه... چی ثوابه...

طلبه ی جوان چفیه بر گردن آویخته، جلوی مسجد الغدیر از تاکسی پیاده شد.
در را که بست و رفت مسافر گفت: برو حاجی... برو مسجد شیرینیتو بخور...
گفتم: اهانت کردی. گفت: اهانت نکردم.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

سربازها وقتی رژه می روند به کجا نگاه میکنند؟

پسرخاله توی تهران سرباز است. آمده قم همدیگر را ببینیم. بچه مازندران. سرشار
از زندگی. فارغ از سیاست و سیاهی. میشود گفت همان صاف و ساده و روستایی
خودمان. سرخوشانگی فارغ از سیاستش شاید حاصل همان روستا و آب و هوای
شمال باشد. نه اینکه تعطیل باشند. نه. نگاه شان یک جور دیگر است. چشم هایی
پر از حس دارند. تنها حرف سیاسی اش وقتی آمد یک خاطره بود. یک بار توی
تهران سوار تاکسی شد. دختر بچه ی توی تاکسی، پسرخاله را که دید، خودش را
جمع و جور کرد توی بغل مادرش و گفت: مامان.. این ها همونایی هستند که خاله
ندا رو کشتند..؟ پسرخاله این را که گفت تا چند دقیقه به خاطره ی خودش میخندید.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

وقتی لایه ی ناراحت جامعه با لایه ی خوشحال جامعه غریب میشوند.

میگویم نظرت در مورد آن مسأله سیاسی چیست؟ به صورت کاملا کلیشه ای نظرش
را توضیح میدهد. بعد نظرش را در مورد آن یکی مسأله که اقتصادی است
میپرسم. یک بار دیگر به صورت کاملا کلیشه ای نظرش را میگوید. بعد از همین
دو تا جوابش میفهمم تلوزیون خودمان را زیاد میبیند و خیلی هم خوشحال است.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

واسطه ی فیض

امشبم شب وفات آقا جوادالائمه است. رااننده تاکسی این را گفت و پیچ ضبط
را زیاد کرد. بعد جوری که صدایش لای روضه خوانی مرحوم کافی گم شود ناله
زد آقاجان بیا دیگه.. مردم بخیل شدن کرایه شون رو هم درست و حسابی
نمیدن...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

مامان چه کار کند وقتی پسرها فقط از باباشان حساب می برند؟

رفتند دم در خونش گفتند به حاج آقا بگید بیاد بچه اش رو جمع کنه! همسایه ها
از دست این بچه عاصی شدن!! خانومش گفت حاج آقا رفته تبلیغ.

جامعه شناسی مردم ایران، یک جور دیگر

سمعت (به ضم تاء) به گوش خودم آن زمان که آقای خمینی در همسایگی ما منزل
داشتند، آن اول ها که از بالای پشت بام برای مردم صحبت می کردند، این حرف
را گفتند و همه شنیدند که توی این کشور هر پرچمی افراشته شود مردم دورش
جمع خواهند شد و از آن استقبال خواهند کرد، لذا است که ما باید پرچم این
نظام را برای همیشه افراشته نگه داریم.


* از افاضات مسموع در گعده های علمایانه
* ما خودمان که این را شنیدیم یک بار توی دلمان گفتیم عجب!!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

همین که روایتش مرسل نیست یعنی کلی اعتبار

رفیقم میگفت رفیقش میگفت لبنانی ها خیلی با فرهنگ اند. بهش گفته از کجا
فهمیدی؟ رفیق رفیقم گفت رفیقش که رفته لبنان بهش گفته.
حدثنا رفیقنا من رفیقه عن رفیقه که نسافر به لبنان. رأیت یجیئان دو تا
ماشین من دو تا خیابان رو به روی هم و یصلان فی وسط چهارسبیل و ناگهان
عرفوا همدیگر را که صدیقان قدیمی بودند فی الکودکی. هناک -أی همانجا وسط
چهار سبیل- ترمزا و ترکا ماشین هم و ذهب الی همدیگر و تآغوشان هم دیگر. و
(این واو حالیه است!) ماشین های دیگر سبیل شان بند آمده بود. لکن کانو
آنقدر با فرهنگ که حتی لن نضرب یک بوق و هذا همان فرهنگی که إن کانوا
ایرانی ها صوت بوغهم مسماع بشر را کر می کرد!

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

یک عروسی مذهبی - عرفانی - سیاسی - علمی و دامادی که طلبه است

آمدیم عروسی پسر دکتر فنایی. چند دقیقه ای است که مداح -یا همان خواننده- مرتب می گوید
تا شعرم را همخوانی نکنید از شام خبری نیست. خب راستش را بخواهید شعر خیلی سخت
است. خیلی هم عرفانی است. پر از کلمات و مضامین عرفانی از جهان و روزگاران و پادشه
خوبان و این حرفها. خودش هم وقتی دید کسی این شعر را یاد نگرفت و نخواند بی خیال شد.
چند تایی حدیث خواند و بعدش حضور مقام معظم رهبری در شهر قم را تبریک گفت. بعد هم
یک شعر عاشقانه خواند که پر بود از کلمات نوش و لب و لعل و چشم خمار و مست و یار و
این حرف ها و گفت این شعر را هم تقدیم میکنم به مقام عظمای ولایت و همه سه بار صلوات
فرستادند. خیلی هم عالی است و ما هم خیلی خوشمان آمد از این همه ولایت مداری. فقط کاش
این مداح خوش سلیقه چند تا از این کلمه های نوش و لب و لعل را که خطاب به رهبری خواند
توی شعری که برای داماد خواند هم میگذاشت به جای آن همه مضامین عرفانی!! 


* حضور اساتید موسسه امام خمینی هم پررنگ بود و نیز آقا محمد مطهری آقا زاده ی
شهید مطهری  و دکتر لگن هاوزن و دیگر دوستان. دکتر لگن هاوزن دارد از خاطره
ملاقاتش با رهبری تعریف می کند. و البته کمی هم عصبانی است از اینکه دارند درس
های فلسفه را تعطیل می کنند. خاطره اش هم جالب بود.ایشان گفتند آقای خامنه ای حالش
خیلی خوب بود و خنده می کرد و حتی شوخی کرد!

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

بصیرت جوان های قمی مثال زدنی است

من حتی رفیق معتاد سنگین داشتم. میگفت اعتیادم از اولین شکست عشقی که خوردم
شروع شد. تازه میگفت سه بار هم به خاطر دختره رگ دستشو زده خواسته خودکشی
کنه. ولی نمرده. جای زخم روی دستش رو هم به من نشون داد. هی میگفت نگاه کن!
اینجاست! منم دیدم. جای زخم روی دستش بود. ولی دیگه هیچی بهش نگفتم. گفتم بذار
تو خریت خودش بمونه...

* بخش دیگری از افاضات جوان بقال قمی نامبرده در مطلب قبل. نامبرده‌ی مذکور خیلی
بصیرت داشت. ولی خب ما هم اولش نمیدانستیم بقالی مال خودش نیست. بعدا فهمیدیم.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

جوان‌های قمی همواره در همه ی صحنه ها یک گام جلوتر بوده اند

«برکت واقعی تو اروپاست ربطی هم به خدا نداره!»

* از افاضات جوان بقال قمی. سربازی نرفته. سه ماه اضاف خدمت خورده. یک زمانی
هم عاشق یک دختری بوده که بهش نرسیده.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

یادش بخیر بچه بودیم برامون قصه میگفتند که بخوابیم...

از همه بیشتر داستان لباس نامرئی پادشاه یادش بخیر و اون کودک بیچاره و
اون خیاط های سودجو و اون رعیت ایستاده به تماشا ... چقدر میخندیدیم  با
این قصه ها. واقعا چقدر میخندیدیم..!

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

آگاهی سرشار برخی جوان های ایرانی پیرامون دو مسأله

۱. گفت مثلا همین امام حسین رو که ۳۵۰۰ سال پیش توی کربلا بهش ظلم کردن و
شهیدش کردن رو ما هنوز داریم براش عزاداری میکنیم، پس چرا دلمون برای
فلسطینی ها نمیسوزه و کمکشون نمیکنیم که دارن اینجوری بهشون ظلم میکنن و
میکشنشون حاج آقا!؟
۲. اصلا شماها میدونید چرا اسرائیل میخواد فلسطین رو بگیره؟ گفتیم چرا؟
گفت چون یه در بهشت از فلسطین باز میشه و ما میخوایم اون در بهشت مال
خودمون باشه چون حق ماست!


* اینم به خاطر کم کاری حوزه و روحانیته!؟

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

رفرنس گروپ

سید بود. عمامه بر سر. امام جماعت مسجد. برای نماز با ماشین خودش میامد.
وسط های بلوار یک بریدگی بود با یک تابلوی دور زدن ممنوع. به تابلو بی
اعتنایی میکرد دور میزد. تا بریدگی بعدی راه زیادی بود. بدی اش این نبود
که آبروی عمامه دارها را ببرد. نه. مشکل فنی داشت! مقلد آقای خامنه ای
بود. خب ما این را میدانستیم. گفتیم سید! رهبری فرمودند کار خلاف قانون
انجام دادن خلاف شرع است. گناه است! سید ما پشت سرت نماز میخوانیم! از
عدالت ساقط می شوی! سید زد روی پیشانی. گفت نمیدانستم. قبول کرده بود
واقعا. حالا همیشه تا دور برگردان بعدی میرود و برمیگردد...

* از افاضات اخلاقی چهارشنبه های استاد قبل از شروع درس.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

عمارکوچولوهایی که می‌خواستند برای ماه‌پاره دست تکان بدهند

- من که قدّم نرسید دستشو هم ندیدم، تو دیدیش داداشی؟
- منم نتونستم ببینم. ولی خوش به حال بابایی حتما صورتش رو هم دیده...

* در حاشیه مراسم استقبال

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

او به شغلش اعتقاد دارد!

شک کرده بود سیگار می کشم. گفت بیا پسرم توی باغ کارت دارم. فهمیدم چیزی
شده. پاکت توی جیب را انداختم دور. رفتیم توی باغ. کنار دیوار باغ ایستادیم.
گفت رو به دیوار بایست و دست هایت را بیاور بالا بگذار روی سرت. 
بابا آن روز مرا گشت و هیچ چیز پیدا نکرد. راستش را بخواهید پدرم یک
نظامی است...

در آستانه پوست اندازی روی تخت

شما یک سوسک قهوه ای حمام ندیدید؟ میخواستم بکشمش فرار کرد...

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

آخه سر پیری و معرکه گیری!؟

آقایون قبل از انقلاب هیشکی اومد این ملک شما و این زمین شما رو ازتون بگیره!؟
نه. اما انقلاب شد اومدن ملک مردم رو، زمین مردم رو گرفتن ازشون و رفتن به نام
خودشون ضفط کردن گفتن اینا ملک شما نیست... همه چی رو زدن به نام خودشون
زمین ها رو مصادره کردن... زمین فلانی و فلانی و فلانی و فلانی و ... پیرمرد
اینها را می گفت و از پیرمردهای دیگر تأیید می گرفت...


* پیرمردها. پارک شهر.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

بازنگری در ریشه های پدیده ی شادکامی در حیوان الاغ

الاغ را گفتند تو را چه می شود با اینکه بار سنگین بر تو می گذارند و سوارت
می شوند و غذای نامطبوع میدهندت و گاهی هم که می خواهند کسی را به نفهمی
خطاب کنند به او می گویند الاغ! با این حال چه می شود که غمگین نمی شوی
و از سر خوشی گاهی دهان به عرعر و آواز می گشایی!؟
الاغ گفت همه دلخوشی من آن آیه در قرآن است که می گوید بعضی از شما آدم ها
مانند حیوانات هستید! آنجا که می گوید اولئک کالانعام! بعد گفت خوشحالی من از
ادامه همان آیه است که می گوید بعضی تان از حیوان هم پست تر هستید! آنجا که
می گوید بل هم اضل!

* از افاضات حضرت استاد در کلاس درس پیرامون مباحث اخلاقی.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

در علوم انسانی مطالعه کردن پدیده ها مشکل است

پرسیدم خب؟ دانشگاه قبول شدی مبارکه! چه خبر؟ امروز رفتی؟ روز اول خوش گذشت؟
تمام کلاس هایش را نشسته بود با موبایلش تخته بازی کرده بود.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

در راستای بومی کردن علوم انسانی!

در کلاس مدیریت استاد از سازماندهی نیروها گفت و گفت برای اینکه مقدس اش
کنیم بهتر است از لفظ هدایت نیروها استفاده کنیم و حالا من ساعت هاست فکر
می کنم به آن لفظ که خوب نبود و این لفظ که استاد گفت بهتر است و اینکه یک لفظ
چه طور میتواند ما را به قداست خود ملبس کند؟ و کلا این یعنی مثلا چه جوری!؟

طلای ما با طلای شما فرق دارد استاد!

ایاک و خصلتین مهلکتین...
چهارشنبه کلاس فقه، استاد - حفظه الله - حدیث بالا را خواند و درس اخلاق
گفت. از دو خصلت هلاک کننده خبر داد و خیلی حرف های دلسوزانه ای زد و
توصیه های خوبی کرد که الان یادم نیست.. حالا نمیدانم مشکل از من است که
یادم رفته یا از نفس استاد!

* البته بعید نیست علتش از اینجا هم باشد که فکر این روزهای ما طلبه ها
بیشتر به هلاک شدن زیر فشارهای مادیه است نه معنویه!

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

از مشکلات صنفی زنان خانه دار در عرصه های بین المللی!

مامان که از مالزی برگشت اولین سفارشش به ما - دقیقا اولین سفارشش - یاد
گرفتن زبان انگلیسی بود. خیلی هم تأکید کرد که قبل از هر چیز برویم و زبان یاد
بگیریم! خب تعجب هم کرده بودیم از این که این حرف را بزند. و فکر میکردیم
یعنی چه شده که واقعا بلد نبودن زبان برای مامان مشکل درست کرده و تا این حد
به لزوم آن پی برده! بعد فهمیدیم ایشان اهمیت مسأله را در بازار هنگام دیالوگ با
مغازه دارها کشف کرده که اگر زبان بلد بود می توانست بیشتر خرید کند واحتمالا
با چانه زدن به روش ایرانی پول کمتری هم بپردازد!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

آنهایی حق دارند اشکال بگیرند که شب امتحانی نیستند، نه تو!

جمع شده اند دور هم و دهان به بی کفایتی حوزه باز کرده اند که نظام درسی
حوزه بدرد نمیخورد و کتاب ها قدیمی هستند و استادها خوب نیستند و مسئولین
حوزه سواد ندارند و به فکر نیستند و چه و چه! بعد میبینی همان درس تفسیر
را هم که شب امتحان از روی جزوه فارسی خوانده قبول نشده و بقیه را هم یا
خواب مانده یا حالش را نداشته برود امتحان بدهد!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

همه مان همینیم، نیستیم؟

کاردانی زیست شناسی اش را که گرفت رفت خدمت. بعد از خدمت کنکور کارشناسی
شرکت کرد تا درسش را ادامه بدهد. میگفت به این رشته علاقه دارد. قبول شد. اما
دیدیم نرفت ثبت نام. تازگی ها استخدام یک کار دولتی شده بود. گفتیم پسر حالا که قبول
شدی برو کارشناسی ات را بگیر! حیف است درس را رها کنی! گفت انگیزه ای برای
ادامه تحصیل ندارم. گفت مدرک را برای کار می خواستم. گفت الان که کار دارم دیگر
برای چی درس بخوانم... گفت همه مان همینیم، نیستیم؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

نه اینکه فقط حکم اعدام صادر کنیم و از این حرف ها ..!

وقتی آقای سلمان رشدی یک کتاب می نویسند یا جای دیگری کاریکاتور علیه
پیامبر اسلام می کشند این یعنی باید بزرگان ادب و هنر در جهان دور هم جمع
شوند و یک قراردادهای جدیدی بین خودشان بنویسند که دو طرف خود را ملزم
کنیم به یک اصولی پایبند باشیم...


* حجت الاسلام تقی زاده داوری. دکترای جامعه شناسی - لندن.
* شبکه دو سیما. برنامه ویژه میلاد پیامبر اعظم. نقل به مضمون

از افاضات حضرت فلافل فروش در باب استکبار جهانی

چرا آمریکا اینقدر آدم میکشه؟ چون انسان ها زیاد شده اند و غذا روی کره
زمین به اندازه همه نیست!


* در پایان نامبرده برای آمدن صاحب این مملکت دعا فرمودند و ما آمین گفتیم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

عجب!!

پسر همسایه مان قرآن میخوانده. ترجمه اش را هم خوانده. بعد فهمیده توی
قرآن نوشته که دنیا بازیچه ای بیش نیست.

سه تا صلوات واسه امواتمون مرحمت کنیم!

هنوز نفسی می آید و می رود. از حوالی غروب روز قبل از عید حال مان رفت
توی هم. یکی تصادف کرد رفت توی کما... آمدیم منزل رفتیم وبلاگ یکی از
دوستان دیدیم داغدار فوت یکی از نزدیکانشان است... حالا هم که خبردار
شدیم پدربزرگ طلبه ضد دار فانی را وداع گفتند...

یکی یکی کفش های جلوی در را جفت میکنم

جای یک کفش خالی ست. بی توجه برمیگردم پیش مهمان ها و به همه شان
می گویم عیدتان مبارک. تو هم برو خوش باش و هر وقت خواستی بیا..!
انگار نه انگار که این همه سال منتظرت هستیم...

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

میخواستیم مث پرنده ها باشیم آسمونو حس کنیم رها باشیم

برای بار سوم پرسیدم: حالا میخواهی چه کار کنی؟ کجا بری؟
گفت: میرم خارج. اونجا حس میکنی یتیمی. اونوقت مجبوری رو پای خودت وایستی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

توضیحات تکمیلی و البته مفیدتر در پی نوشت ها آمده!

«اگر صد تا بچه قمی رو با صد تا بچه تهرانی یه جا جمع کنی من میگم بازم این
بچه قمیا با همه قالتاق بازیاشون از بچه تهرانیا بهترند! چون از اون صد تا بچه قمی
هر صد تاشون روزه میگیرن ولی از اون بچه تهرانیا نودتاشون روزه نمیگیرن!»

پ.ن:
از افاضات یک جوان سرباز قمی در مسیر بین تهران-قم. با ۱۸ ماه خدمت سپری شده
و البته به علل متعدده در حال سپری کردن ۳ ماه اضاف خدمت! دیشب هم در پادگان در
یک کتک کاری یک نفر را راهی درمانگاه کرده. و برگه مرخصی اش را خودش جعل
کرده و حتی (!) خیلی شاهکارهای دیگر هم داشته و تعریف کرده!

پ.ن مخصوص قمی ها:
در پایان نامرده مدعی شده ساکن منطقه ی زنبیل آباد قم است و حتی (!) معتقد بوده که
شجاع ترین بچه های خلاف قم، نیروگاهی ها هستند که در پادگان سیگار می کشند!!

ما که به ساز شما نمیرقصیم ولی برای خودتون بد میشه دایی جان!

دایی م زنگ زده میگه ازدواج کن!! آخه همین چند وقت پیش گفته بود ازدواج نکن!!!
بعد میگن بچه باید حرف بزرگترش رو گوش کنه! اینجوری!؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

علی -ع- را ضربه خنجر نکشت، ضربه شمشیر کشت!

اگر حضرت علی -ع- امروز بودند، دو حالت داشت :
یا حاکم مسلمین نبودند و وادارش میکردیم قیام کنند و حکومت را در دست بگیرند!
یا حاکم مسلمین بودند و بر ایشان قیام میکردیم و حکومت را از حضرت میگرفتیم!

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

دهکده جهانی که میگن ما دهاتش هم نیستیم!

بعد از مدت ها به خاطر کار بانکی ای که از اینترنت قابل انجام نبود اومدم
بانک! بگذریم که تعجب کردم مردم برای کارهای بانکی معمولی شون هم اومده
بودند بانک ولی این دیگه قابل تحمل نبود که هنوز برای پرداخت چندرغاز پول
به حساب یکی دیگه باید نام و نام خانوادگی و کد ملی و شماره تلفن و آدرس
خونه و مبلغ به عدد و به حروف رو روی سه تا فرم جداگونه با خودکار آبی
بنویسی!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

آی آللاه نولار قوتارماسین...

 محیط زیست ایران شرف ملی ما است!

















 





* از افاضات حضرت راننده و در ارتباط
با خطری که دریاچه ارومیه را تهدید می کند. 


۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

نگرانی‌های یک مامان چهل و نه ساله

خانه که خانواده توش نباشد سوت و کور است. حرف زیادی برای گفتن و شنیدن
نیست. مادر نیست که مدام احوالت را بپرسد و اینکه چه کار میکنی؟ اینکه
مدام مجبورت کند حرف بزنی از گذران روزگارت. اینکه سر سفره نگاه کند چه
طور غذا میخوری که بفهمد در چه حالی؟ دردت چیست؟ اینکه از همه حرف بکشد.
اینکه مادری کند برای بچه هایش. اینکه گرم کند کانون خانواده اش را.
اینکه خواهرت چرا ساکت است؟ برادرت که همیشه ساکت است چه شده امشب پر حرف
شده؟ اینکه هندوانه بگذارد زیر بغل کوچکترها که شاهکارهایشان بیست و چهار
ساعت گذشته شان را تعریف کنند. اینکه با آب و تاب گزارش بدهد بابا امروز
هفت هزار تومان جریمه شد سر آن چهارراه توی تهران که نمیدانست چراغ قرمزش
سه زمانه است یا دو زمانه. اینکه به ما حالی کند هنوز هست و دارد برایمان
مادری می کند...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

فست‌فود ما و زودپز مامان

این صدای زودپز که از توی آشپزخانه می آید یعنی مامان اینها از سفر
برگشته اند. یعنی پایان دو ماه مجردی من و هادی و غذاهای فست فود!

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

دیروز امروز فردا یعنی این!

به گداها پول ندهید تا ادب شوند و تنبلی را کنار بگذارند. این اولین کاری
بود که ما در لبنان انجام دادیم. آنجا که شغل شیعیانش گدایی بود...

‏===
موسی صدر یا او که شایسته است بخوانمش "امام موسی صدر"

کیستی ما

ما ماهواره میسازیم. سد میسازیم. فناوری هسته ای توی مشت مان است.
دستاوردهای پزشکی مان بی نظیر است. قدرت نظامی مان دندان شکن است. آخرین
دین آسمانی و گل سرسبد پیامبران و بهترین امام ها را داریم. تمدن ایرانی
ما غنی تر است یا اروپا و آمریکا؟ ما بهترین استعدادهای جهان را در
دانشگاه هایمان داریم. حتی آقای گل فوتبال جهان علی دایی خودمان است. هم
سن و سالان من در میان جوانان دنیا ستاره اند. ما اینجا همه چی داریم فقط
نمیدانم چرا اینقدر سردیم. ساکتیم. فراری هستیم از خودمان. نمیدانم چه
مرگ مان است!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

اگر هرمونوتیک نبود چگونه می فهمیدی ام، چگونه می فهمیدم ات؟

۱
کودک کور: صدای چیه؟
مادر: هواپیما.

کودک کور: راه میره؟
مادر: نه. پرواز میکنه.

کودک کور: زنه یا مرد؟
مادر: ماشینه.

کودک کور: فرمون داره؟
مادر: آره.

کودک کور: آهان. فهمیدم چیه.

۲
مادر: از چه رنگی خوشت میاد مامانی؟
کودک کور: سیاه.

مادر: چرا؟
کودک کور: چون با هم دوستیم.

مادر: آهان. فهمیدم چرا.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

وقتی خرده فرهنگ ها خورده می شوند

«قلبت باید پاک باشه سبیل چیه! پدربزرگم ناراحت میشد من سیبیلم رو میزدم.
از وقتی مرد راحت شدم! حالا مادرخانومم همیشه میگه سبیل بذار میگم ولش کن»
* از افاضات حضرت راننده

من به هسته اورانیوم فکر میکنم و تو ...

هی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی چرا حال ما رو هی میگیری جیگلی!
بعدم هی میپرسی صدای ضبط که اذیتت نمیکنه!؟ دیگه چی بگم والا!؟

کمرکش جاده چالوس به طرف تهران

ضبط ماشین روشنه داره میخونه هر کی نیاد برقصه از دوست پسرش میترسه...
این مصداق بارز مطربه و فسادآوره و گوش دادنش برای بچه مسلمونه شیعه
حرومه! از ما گفتن بود! تازه نمیدونم چی شد اسم کلاردشت رو هم گفتن! دیگه بدتر!!

حتما باید برای خودم اسفند هم دود کنم!؟

این چند روزه خیلی خوشحالمان میکنند مردم. چند روز پیش یکی گفت تو آخوند
خوبی میشی چون از حکومت دفاع نمیکنی! بعد یکی دیگر آمد گفت تو آخوند خوبی
میشی چون عمامه روی سرت نذاشتی!! امروز هم رفته بودم یک کار اداری انجام
بدم مسئولی که باهاش کار داشتم آخرش با حیرت گفت تو آخوند خوبی میشی چون
کد ملی‌ت رو حفظی!!!

ولی خودمانیم ...

تو که حرف میزدی یا میخندیدی فکر میکردم باز میخواهی مثل آن سال ها مرا
گول بزنی! ببین چقدر خرم!؟

یعنی مهمونی تموم نمیشه!؟

یکی دیگر از مباحث چالش برانگیز مهمانی امشب مسائل مربوط به ازدواج
پسرخاله بود. میگفت ما روی خدا حساب کردیم آمدیم جلو گند زدیم! هم برای
خودمان دردسر درست کردیم هم برای خدا و مدام می نالید که عجب اشتباهی
کردیم گول این دختره را خوردیم! و توصیه میکرد با وضع فعلی تمامی بر و
بچه های فامیل به همان وضع قبلی خود که حالا دوست دختر بوده یا تقوا پیشه
کردن ادامه دهند! با توجه به اینکه خانمش هم در این مهمانی بوده، فهمیدیم
این پسرخاله ی ما زیادی جوگیر شده!!!

در مهمانی های ماه رمضان کلاس خود را حفظ کنید

یکی دیگر از مسائلی که در مهمانی امشب به رأی عمومی گذاشته شد (!) و
تقریبا همه در آن اظهار نظر کردند ثبت شماره حساب جهت دریافت یارانه ها
بود. یکی از پسردایی ها به یکی از دایی ها که امروز شماره حسابش را ثبت
کرده بود گفت وقتت را تلف کردی! اون ها یه قرون هم به کسی پول نمیدن!
دایی از خودش دفاع کرد که به هر حال یک مو از خرس کندن غنیمت است. دایی
دیگر هم یک چیزی بلد بود و هی تکرار میکرد که اگه تو یه دونه مو از خرس
بکنی اون ده تا چنگ بهت میندازه! و بعد از هر بار گفتن از جمع تأیید
میگرفت که درست نمیگم!؟ پسرخاله ها و پسردایی های دیگر هم که سنگ تمام
گذاشته سعی میکردند در حد توان شان متلکی چیزی به آن دایی که رفته بود
شماره حسابش را ثبت کرده بود بپرانند تا کلاس خود را به عنوان یک
اپوزیسیون در مهمانی حفظ کنند!!

مثلا سینما

امشب افطار تقریبا همه فامیل مادری مهمان ما بودند. در مهمانی های بزرگ
مشکلات به رأی عمومی گذاشته میشوند. پسر دایی بزرگ میخواهد با سرمایه اش
کار کند. خودش میگوید رستوران. دایی دیگر نظرش به فست فود است و نیم
ساعتی هست که دارد خاطرات فست فودهایی که تا به حال با زن دایی رفته را
مرور میکند. شوهرخاله هم که عشق همبرگرذغالی است از آن اول گیر داده به
همبرگر ذغالی. کاش یکی هم به فکر فرهنگ و کارهای فرهنگی زمین مانده بود!
به خدا هم سود دارد هم ثواب!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

سیگارت را روشن کن. میدانم که میکشی. درد را میگویم.

میخواستم حالا که آمدم شمال در جوار والدین چند روزی بمانم برنامه خوابم
هم طبق الگوی ایرانی-اسلامی باشه! شب ها بخوابم صبح ها زودتر بیدار شوم.
به هر حال خوبیت ندارد جلوی خواهرها و مادر تا لنگ ظهر دراز به دراز روی
تشک ولو باشم. با همین اهداف سه ساعته پیش چراغ را خاموش کردم سرم را
بردم زیر پتو که بخوابم! همه اش هذیانات بین خواب بیداری بود!! صدای شغال
ها هم که از دور و نزدیک تمام نمیشد! و من همچنان در این اندیشه که با
وجود این همه شغال چطور میشه خوابید! آخرالامر تسلیم شدم که ظرفیت اون
فرهنگ رو ندارم! و اصلش این است که بنا بر هیأت روشنکری و داستان نویس
بودنمان باید سنت شب زنده داری را پاس بداریم! پتو را کنار میزنم. چراغ
را روشن میکنم. مجله را پهن میکنم روی زمین. ورق میزنم. به بخش "یادداشت
های روزانه کامو" میرسم! به کامو فحش میدهم. فلان فلان شده شب ها خوابیده
و روزها نوشته بعد اسم خودش را هم گذاشته روشنفکر و نویسنده! به محمد اس
میدهم. او هم بیدار است. جواب میدهد. سیگارت را روشن کن. میدانم که
میکشی. درد را میگویم.

وقتی هیأت آخوندی‌مان را تشخیص نمی‌دهند راحت حرفشان را می‌زنند

پیرمرد دستش را بر پشتی صندلی راننده گذاشت، توی جایش جابجا شد و به
سخنرانی اش ادامه داد: ببینید دوستان، شما جای پسر من میمونی، آقای
راننده هم عزیز ماست، جای برادر بزرگترم... من مأمور بازنشسته ی نیروی
انتظامی هستم قبل از انقلاب هم که توی رژیم بودم نماز میخوندم بعد از
انقلاب هم نماز میخوندم حالا هم نماز میخونم! چرا!؟ -به پسرم هم گفتم-
چون هیچوقت برای آخوند نماز نخوندم...

آقا تند برو من باید سر ساعت هشت برسم زندان

بعد از دو سال میرم زندان شوهرم رو ببینم. دختر یازده ساله دارم. دادمش
هووم بزرگش کنه. بهش نگفتم من مادرشم. حالا هم میرم پسرش رو نشونش بدم.
تا حالا ندیدش. براش ده سال زندان بریدن. خلافش سنگین بود. منو دوست
داشت. دو ساله رفته زندان. تا حالا اجازه ندادن برم ببینمش. چون صیغه اش
بودم. راننده لب گزید، گوشه چشم های فرورفته، خسته و چروکش را به راست
چرخاند و برای زن که کنار دستش نشسته بود تکان داد. یک بار بیشتر با تأسف
نگفت نچ. سرعت را بیشتر کرد و به جاده چشم دوخت.
زن به عقب برگشت. به دو زن روی صندلی عقب که حالا چشم هایشان را باز کرده
بودند و به او می نگریستند چشم دوخت. دستش را در هوا تکان میداد و حرف
میزد. میان انگشت دوم و سوم روی انگشت دوم با خالکوبی نوشته بود
"زنانگی". گفت من هنوز بیست و پنج سالمه. یکی از دو زن روی صندلی عقب
ابرو کشید و آخ کشداری گفت. زن ادامه داد: آره. پس چی فکر کردی. پنج
انگشتش را از هم باز کرد. به طرف دو زن روی صندلی عقب گرفت. من هنوز بیست
و پنج سالمه. میان انگشت سوم و چهارم روی دیواره ی انگشت سوم حرف اول دو
نام را با خالکوبی حک کرده بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

بی جنبه گی تکنولوژی و تکنولوژی بی جنبه گی

قبلترها بیکار که میشدم مینوشتم. توی همین گوشی مینوشتم و ذخیره میکردم.
شاید بهترین نوشته هایم از نوشتن در همین وقت های بیکاری زاده شدند. و
حالا چند ماهی بود که یکی از بازی های گوشی تمام وقت های بیکاری ام را و
حتی وقت کارهای دیگرم را می گرفت و به زباله دانی عمرم می ریخت. بالاخره
الان پاکش کردم آن بازی را و حالا فکر میکنم به چند هزار خط ننوشته ای که
از دست رفت...

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

وقتی همه خوابیم

امشب در نبرد تنگاتنگی با یک سوسک - از همان سوسک های قهوه ای که با گرم
شدن هوا پیدایشان می شود- شکست خوردم و او گریخت. شاید ساعتی دیگر که در
خواب هستم -و شاید مرده باشم- پیدایش شود و روی سینه ام احساس پیروزی اش
را پایکوبی کند.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

می سی سی پی آنها و رودبارک ما

دیروز نهار رفتیم رودبارک. در توصیف رودبارک اینکه شهری است میان دو کوه
در دامنه های قله علم کوه که رودخانه ای سرد و خروشان از میان آن میگذرد.
رودخانه هم بسیار سرد است، هم بسیار خروشان و پر سر و صدا که این صدای
دلنشین از سرعت زیاد آب و برخورد آن با سنگ های درون رودخانه همیشه به
گوش می رسد. با درخت هایی کهن بر فراز رودخانه... حیف این رودبارک که به
خاطر ساخت و ساز بی رویه و گردشگری سرگردان آسیب زننده معلوم نیست تا چند
سال آینده چه بلایی بر سرش خواهد آمد...

تا گوساله گاو شود دل مادرش آب شود!

نیم ساعته در پانصد متری مانده به سه راه مرزن آباد از طرف کلاردشت به
طرف تهران پشت ترافیک مانده ایم. دقیقا نیم ساعت! و فکر میکنم حتی بزرگراه
تهران چالوس که چند سال دیگر قرار است راه بیفتد با توجه به توسعه صنعت
گردشگری در منطقه تا آن موقع دیگر جوابگوی ترافیک آن زمان جاده نباشد و باز
حتما همین آش و همین کاسه خواهد بود! و احتمالا شروع قول های جدید مسئولین برای
احداث بزرگراه های جدیدتر در جاده...

سودای شرق و ستیز غرب

شما که کار تبلیغ دین را بر عهده دارید و برادرتان که تحصیلات در رشته
معماری دارند لازم است در این سنین سفری به یکی از کشورهایی که سنت و
مدرنیته را جمع کرده اند داشته باشید. از نمونه خوب این کشورها مالزی
است. و مخصوصا منطقه مسلمان نشین آن. و آنچه در آنجاست و ایران از نبود
آن رنج میبرد را از نزدیک مشاهده کنید.
از توصیه های همیشگی دکتر تقی زاده به من و هادی!

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

گفت و گوی تمدن ها!

میخواستیم سکوت شب دریا باشد و صدای موجش را بشنویم. میخواستیم. ولی
موتوری ساحلی آنقدر سر و صدا کرد که مجبور شدیم آنقدر هو کنیم شاید ساکت
شود. ولی نشد. لج کرد. بدتر شد. آنقدر بدتر شد که خورد زمین. خندیدیم.
زیاد و بلند. بقیه چادرهای لب ساحل هم خندیدند. بلند بلند. عصبانی شد.
آمد فحش داد و رفت. چند دقیقه صدای موج را شنیدیم که دوباره سر و کله اش
پیدا شد. با یک موتوری دیگر. بدتر شده بودند. غیر قابل تحمل. رفتیم جلو.
خواهش کردیم سر و صدا نکند و موتور سواری را بی خیال شود. ناراحت بود که
خندیدیم. ولی روی بچه ها را زمین نزد. رفت و دیگر نیامد.

کاش نمیامدم خانه تان

دیدمت. دوباره. پس از چهار سال. فکرش را هم نمیکردم تو آنجا باشی. راستش
را بخواهی فراموشت کرده بودم. ولی حالا هر جا که میروم دوست دارم تو هم
آنجا باشی. ببینمت. یعنی ببینیم همدیگر را. بایستیم. سلام کنیم به هم. تو
لبخند بزنی. من نیشخند. دوست دارم دوباره ببینمت.

مه. جنگل. درخت

بالا میرویم. توی جنگل. روی کوه. لای ابرها. لای مه. زنده باد درخت. زنده
باد درخت ها. همه درخت های اینجا. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هشت.
نه. ده. یازده. دوازده. سیزده...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

اون پسره که بدنش خشک بود.

فردا امتحان داریم. چند ساعته به جای خوندن دارم فکر میکنم به اینکه اون
پسره که توی خیابون داشت با رفیقش راه میرفت بهش گفت حال میکنم با بدنت،
چون خشکه! این خشک بودن بدن یعنی چی!؟ حالا مهم نیست یعنی چی یا اینکه
چرا همچی حرفی زده! مسأله اینجاست که چرا اینایی که تو خیابون راه میرن و
حرف میزنن، اینقدر بلند بلند حرف میزنن!؟

نمیدانم چرا خواص دو پهلو حرف میزنند!

امروز توی کتابخونه یه رفیق قدیمیم رو پس از چند سال دیدم و فهمیدم
افغانیه. گفتم چهره ات اصلا شبیه افغانی ها نیستا..! نه!؟
اونم گفت نظر لطفته.
الان من نفهمیدم این یعنی خوب یا بد!!؟

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

به هر حال مبارکشون باشه

نمیدونم پیرمردهای همیشه پلاس توی پارک مرکزی شهر، که امروز همشون
بالاتفاق ریش شون رو اصلاح کردن، به خاطر اینه که امروز جمعه است یا به
خاطر اینه که فردا روز پدره!؟

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

پولش رو بابا میده به اسم کفش دایی تموم میشه!

همه ی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن که حاج خانوم
رو بفرستن کربلا. دم آخری موقع رفتن بر میگرده میگه از وقتی داییت از کربلا
اومد و کفششو پوشیدم هنوز یه سال نشده اسمم درومده دارم میرم کربلا!
قدرت خدا رو ببین!!

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

خیلی ببخشید ولی تف سر بالاست!

سر ظهر زنگ زده میگه بلاگفا رو فیلتر کردن!
خب خودت به احمدی نژاد رأی دادی! من که رأی ندادم!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

شوخی نداره! خب معلومه باید باج بدید!

دیشب با بابا رفتیم عروسی پسر آقای امیدی فرد. آقای نجفی رفیق بابا هم
آمده بود. سراغ پسرش را گرفتم که ازدواج کرد یا نه؟ ایشون هم با اظهار
نگرانی از اینکه سن پسرشون بالا رفته گفتند نه متأسفانه و به شوخی فرمودن
که فکر کنم آخرش مجبور بشیم بهش باج بدیم تا ازدواج کنه!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

دم خروس و قسم حضرت

صدای آمریکا از این که به مراجع تقلید جسارت شده ناراحته! آخی..!
چه با محبت شدن اینا..!!

دم بر و بچه های بلوچ گرم

آخرین کلاس های این ترم را می روم. بعضی شان تمام شده و بعضی شان چند
جلسه ای مانده. کلاس فقه را این ترم با بلوچی ها گرفته بودم و این ساعت
آخرین ساعت کلاسم با آن هاست. ردیف آخر نشسته ام. دو بلوچی کناری ام از
اول ساعت با هم چیزهایی می گویند و می خندند. بلوچی ها بر و بچه هایی شاد
و بامرام هستند. خاطرات یک ترم با هم بودنمان را مرور می کنم و فکر می
کنم چه خوش گذشت یک ترم درس خواندن بدون هیچ آدم فروشی در این کلاس.

ما هم دلمان خوش است!

با محمد نشستیم در مورد دین حرف مفت میزنیم. محمد چند تا ایراد از دین و
مذهب میگیره که به جوابش نمیرسیم. حالا خیلی خوشحالیم! بالاخره اینجوری
اگر امام زمان رو دیدیم یه سوال داریم ازش بپرسیم!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

همه برای حفظ نظام و اسلام در تلاش‌اند

به آتش کشیده شدن بیت آیت الله نوری همدانی و تخریب دفتر آیت الله صانعی
در یک شب در فاصله دو ساعت از هم نشان از تدبیر بالای سران نظام و سران
فتنه در تلاششان برای حفظ اسلام و نظام است.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

حکایت آنها که نصف شب میخواستند تکلیف اسلام را روشن کنند!

اول شب تا نصف شب جلوی بیت آیت الله صانعی اینقدر داد و بیداد و شعار فرو
کردند توی گوشمان که وقتی آمدم خانه هنوز فکر میکردم توی خیابان شعار میدهند
و صدایشان تا خانه ما می آید. رفتم کنار پنجره فهمیدم خبر خاصی نیست، صدای
خروس بی محل محله مان است.

به یک کارگر ساده با حقوق کیک و ساندیس نیازمندیم!

بالاخره امشب فهمیدیم می شود طبق اصل ۲۷ قانون اساسی -و بدون مجوز- از
ساعت 3 بعدازظهر تا 3 بعدازنصف شب جلوی خانه مرجع تقلید عده ای از شیعیان
تجمع کنیم و شعار مرگ بر مرجع تقلید بدهیم و مخل مبانی اسلام نباشیم!

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

کتاب را فقط بخوانید

اصولا مرتب کردن قفسه ی کتاب و به ترتیب موضوع چیدن کتاب های کتابخونه
شخصی کار مزخرفیه! توصیه نمی کنم به این کار! چون بعد از چند ساعت حتما
اعصابتان خورد خواهد شد و در نتیجه همه ی کتاب ها را گتره ای - حتی بدتر
از اولش - در قفسه فرو خواهید کرد! احتمال جنون هم بعید نیست!!! بهتر است
بگذارید کتاب ها همانجور که هستند باشند و شما فقط آن ها را بخوانید!!

از برکات برنامه تلوزیونی خوبی مثل شاخص !

ته کلاس نشستیم. رفیقم داره یالثارات میخونه، یه دفعه سرشو بلند میکنه و
با تعجب میپرسه: پسر شهید مطهری چپی یه؟
میگم نه! اتفاقا راستی و اصولگراست.
جوری که انگار هنوز جوابشو نگرفته میگه : آخه اینجا نوشته چند وقته که
همش داره اشتباه میکنه!!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

و من جواب بدهم فکر کردم شوخی میکنی

جواب کامنت ها را دادم. آخرین پست آرش را خواندم. از آن شخصی نویسی هایی
که دوست دارم. به وبلاگ سلطان‌مرادی هم میروم. هنوز درباره خودش یادداشت
نگذاشته که توی وبلاگم لینکش کنم. به گوسفند زنده هم سر میزنم. باز هم
قاطی کرده و به همه فحش داده. دلم میگیرد. با امام زمان کنتاک شده و
کشیده به فحش. دلم بیشتر میگیرد. کامنت میگذارم. خیلی سخت است وقتی دلت
گرفته کامنتت را با شکلک خنده بنویسی. همیشه فکر میکنم باید درک کنم همه
چیز را. کامنت میگذارم با شکلک زبان درازی. کامپیوتر را خاموش میکنم که
بروم بتمرگم. میدانم فردا توی چت بهم گیر میدهد تو که آخوندی چرا بهم
هیچی نمیگی!؟ و من شکلک خنده بفرستم و بگویم که فکر می‌کردم از روی بچگی ات
شوخی شوخی این چیزها را می‌نویسی...

نقطه ی صفر زندگی

امشب رفیقم محمد شام پایان دوره ی خدمت سربازی ش رو داد. از ظهر که تسویه
کرد تا حالا هر کی بهش رسیده پرسیده خب حالا برنامه ات چیه!؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

نه خیلی بچه، نه بزرگ و قابل اعتماد

یک وقت یک کسی که سنی ازش گذشته و سابقه ای در اجتماع و اقتصاد دارد یا
نه شخصیت قابل پیش بینی دارد و یک روز زنگ میزند و پولی قرض می خواهد -
هر چند زیاد - خب آدم حساب و کتاب می کند و می پرسد برای چی میخواهی آن
طرف هم توضیح مختصری می دهد و تصمیم می گیرد پول بدهد یا ندهد. اگر جواب
رد بدهیم هم طرف سرد و گرم روزگار چشیده و درک می کند و ناراحت نمی شود.
اما گاهی دوستی یا فامیلی که تازه به دوران جوانی رسیده، سابقه ای در
اجتماع یا اقتصاد ندارد و هنوز در حال و هوای بچگی است و شخصیتش کامل شکل
نگرفته، زنگ میزند و پولی قرض می خواهد - هر چند کم - ، حاضر هم نیست
بگوید دقیقا می خواهد چکار کند، بعد هم می گوید خانواده اش متوجه نشوند،
خب آدم نمی داند به چی اعتماد کند و قرض بدهد و بدون اطلاع خانواده اش هم
خیلی وجهه ی خوبی ندارد. از یک طرف بگویی از پدرش اجازه بگیری ناراحت می
شود که ما را بچه حساب میکنی! اگر بگویی میخواهی چه کار مدام طفره می
رود! پول قرض ندهی هم که چون سرد و گرم روزگار نچشیده ناراحت می شود! بعد
میگویند زدی تو سر بچه رفت معتاد شد!

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کور و سوت

پارک سوت و کور بود تا اینکه پسر آوازخوان همیشه پلاس پرنده ها را به
چهچهه وا داشت. پسر حالا ساکت است ولی پرنده ها هم چنان می خوانند...

هنوز عمامه بر سر نگذاشته ام...

چند روز پیش دوازده نفر از دوستان هم دوره ایم توی حوزه، ملبس به لباس
روحانیت شدن. شش نفرشون کوچکتر از من هستن و شش نفرشون بزرگتر از من
هستن. این پست کاملا شخصی است. احساس خوبی ندارم. دلم گرفته. نمیدونم.
شاید کمی خسته ام...

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

غریبه های دوست داشتنی

جوان غریبه ای که برای خوردن رانی روی صندلی کناری من در پارک نشسته
بود قبل از خوردن رانی آن را به من تعارف کرد!

پسری که فردا امتحان تاریخ دارد...

برادر کوچکتر رفیقم، فردا امتحان تاریخ دارد. شام به اتفاق دوستان رفته بودیم بیرون. او هم آمده بود. اول دبیرستان است. کتابش را هم آورده بود. البته او همه جای کتاب تاریخش را حفظ بود.شاهان ایران را می شناخت و میدانست هر کدامشان چه ظلمی بر مردم کرده اند و مردم در برابر این ظلم‌ها چه پاسخی داده اند! او ماجرای گران شدن قند را هم میدانست! علمای مخالف حکومت ها را هم می شناخت و از مهاجرت اعتراضی آن ها از تهران به قم خبر داشت! او عکس های به خیابان ریختن های مردم در سی و دو سال پیش را هم توی کتابش داشت و همه شان را دیده بود! او تمام کتاب تاریخش را حفظ بود و همه این ها را میدانست، او تنها چیزی که نمی‌دانست این بود که یک سال پیش، روزهای پس از انتخابات 88 در خیابان‌های پایتخت، صد کیلومتری خانه شان، چه اتفاقاتی افتاد و چند نفر کشته شدند... او حتی وقتی عکس های به جا مانده از حوادث اخیر را یکی یکی نشانش دادم با تعجب پرسید اینجا ایرانه!؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

غول زمان در عصر اینترنت!

از روی خوشی، در این دو روز تعطیلی که گذشت برای خودم دوازده وبلاگ در
دوازده خدمات دهنده زدم، در سه جامعه مجازی عضو شدم، و برای پیدا کردن
نام کاربری و رمزم در فوتو دات آی آر که فراموش کردم چهار ساعت وقت
گذاشتم! رمز را پیدا نکردم. جامعه های مجازی یادم نیست چی شد. دوازده
وبلاگ را هم نمیدانم چه کار کنم! پروژه های آخر ترمم را هم هنوز هیچی
ننوشتم!!

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

زندگی روی موکت

رفیقم رفت خونه یکی از کارمندای دانشگاه محل خدمتش. وقتی دید وضع زندگی
شون خیلی ساده است خیلی تعجب کرد!! اومده بود هی میگفت آخه چطور میشه توی
یه زیرزمین خیلی ساده با وسایل خیلی ساده زندگی کرد!؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

شوخی نکن با ما پسر عمو!

دقایقی پیش پسر عموی مان سعید، اس ام اس داد و تولد خودش و امام موسی صدر
را تبریک گفت. به این می گویند یک آدم خوشحال!!

دویدن برای دوست

دیشب در یک محفل دوستانه، یک دوست قدیمی را پس از چند وقت دیدم. آخرین
باری که دیدمش بازاریاب شرکت پفیش بود. چند ماه قبلش میخواست فست فود
بزند. چند ماه قبلش زده بود تو کار MDF و چند ملیون سرمایه گذاشت اما
مشکلاتی پیش آمد و باخت داد. چند ماه قبلش توی اداره برق کار گرفته بود.
چند ماه قبلش کارمند طرح مسکن مهر بود. قبل تر ها یادم نیست روی چه
کارهایی دست گذاشته. اما او به شدت اهل مشورت کردن است و هر وقت با
دوستان او را دیدیم از ما در مورد کار جدیدش نظر خواست و دوستان هم برای
او کم نگذاشتند. به هر حال امشب دیدمش. از آخرین کارش که بازاریابی بود
پرسیدم. گفت ول کرده و میخواهد کافی شاپ بزند. همچنان از بچه ها نظر
خواست. بچه ها هم همچنان دلسوزانه برایش وقت گذاشتند. چیزی حدود چهار
ساعت با ناامیدی و امیدواری توأمان!!

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

بعضی کارهای کوچک

پس از چند ماه از یک دوست قدیمی وبلاگی سراغ گرفتم. خیلی خیلی خوشحال شد، خیلی!

خودارضایی!

از آنجا که ما دعب مان بر این است هیچکس را بیشتر از خودمان تحویل نگیریم
و از هر موجود خودشیرین لاشعور و دست بوس هم اعلام برائت می کنیم، یک
آخوندک تازه به دوران رسیده ی از خود راضی، امشب از بس برای رجال سیاسی
حاضر در مجلس (همان کتک خورده ها یا حبس کشیده ها که توی تلوزیون بهشان
میگویند سران فتنه) نوشابه باز کرد من مانده بودم این احمق را کی راه
داده اینجا. وقت شام هم صاف آمد نشست سر میز ما و آنقدر خورد که هیئت آن
عمامه روی سرش را به باد داد! یکی نبود حالی اش کند جلوی این همه چشم دو
لقمه کمتر بخوری میمیری؟

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

این آنومی هم بد چیزی است!

جای این میز در موقعیتی است که هم به ورودی سالن اشراف دارد و هم به همه
ی میزهای سالن، و هم اینکه سر راه نیست و دنج است و هر کس میخواهد بیاید
پیشت باید فقط به قصد تو بیاید و بعد هم باید برود چون من بعد از اینکه
صحبت مان تمام شد دیگر تحویلش نخواهم گرفت. تا حالا چند نفری آمدند و
رفتند. آقای صالحی میگوید جامعه دچار آنومی شده. پسر عمورضا، برادر سعید،
از اوضاع سیاسی جامعه متأسف است. آقای رضایی پول جمع کرده خانه بخرد. علی
سرباز است. عمو حمزه بازنشست شده و خلاصه جامعه بدجوری دچار آنومی است!

توی یک عروسی میز و موزیک در درجه اول اهمیتند

آمدیم عروسی پسرعمو سعید. هنوز کسی نیامده. رفتم نشستم توی سالن. اینجا
هم کسی نیست. میزها را سبک سنگین میکنم. میز مورد علاقه ام را پیدا میکنم
و مینشینم. سرم را روی میز میگذارم و با موزیک آرامی که توی سالن پخش می
شود فرو میروم تو خود خودم. صدای بی سیم میاید. اطلاعات مدام سر و گوش آب
میدهد. بدهد! به درک! هیچ چیز نباید لذت شنیدن این موزیک و تماشای ستون
های صورتی اینجا را از من بگیرد... نمیدانم. مردک حواسم را پرت کرد. کاش
لااقل کسی بیاید اینجا باهم حرف بزنیم. موزیک را که از دست دادم ولی میز
خوبی پیدا کردم. ای ول!
بالاخره باید خودت را راضی کنی خوش بگذرد!!

همه چیز ما عین همه چیز ماست

با حسن اجرایی و محمدعلی سلطان‌مرادی دو ساعتی بود گفتمان داشتیم در باب
دیانت و سیاست و نرخ نان سنگک. مرتضی روحانی دوست دیگرمان از راه رسید بی
مقدمه پرید وسط حرف که به جای این بحث ها بروید کار فرهنگی کنید!
عجب!! مگر فرقی هم دارند!؟

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

اینکاره ها..!

بر و بچه ها یه سره تو پارک مرکزی شهر پلاس اند، سیگار میکشند، از ضررای
سیگار هم حرف میزنن!!

بابای من ، بابای تو

وقتی پرسیدم "شغل پدرت چیه؟" کلی اظهار کوچکی و تواضع و حتی عذرخواهی کرد
که یه وقت برداشت دیگه ای نکنم و خدای نکرده موجب تحقیرم نشه. آخرش گفت:
"ایشون استاد دانشگاه هستن."

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

راننده تاکسی

میگه "هیچکس" از حوزه علمیه پول گرفته تا "یه روز خوب میاد..." رو بخونه!
تازه میخواست شماره تلفنش رو هم بهم بده!!

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

مرد اعدامی

حضرت استاد برای پروژه پایانی کلاس فیلمنامه نویسی فرمودند ملاقات یک مرد
محکوم به اعدام با همسرش را یک روز قبل از اعدام بنویسید. زن نمیداند که
مرد اعدام خواهد شد و مرد قصد دارد به او بگوید. خودکار و دفتر را گذاشتم
توی کیف و آمدم کتابخانه و شروع کردم نوشتن تا رسیدم به جایی که مرد یک
کلمه دیگر می گفت، زن همه چیز را می فهمید!
میخواهید بدانید بعدش چه شد!؟ هیچ! خودکارم تمام شد و من و مرد اعدامی و
زنش پا در هوا ماندیم معلق!

اینجا هنوز به چشم غریبه نگاهم میکنند.

تو کلاس ساعت آخر نشستیم منتظر استاد. یکی از بلوچی ها جلوی کلاس داره
وراجی میکنه. پسر بامزه ایه! این بلوچی ها شوخی تو ذاتشونه! داره برای
"حکومت" ، درس جلسه پیش اصول فقه ، مثال میزنه! حکومت داشتن یک روایت بر
روایت دیگر یعنی مقدم شدن بر آن مثل مقدم شدن حکومت احمدی نژاد بر موسوی!
این را که گفت چندتایی شان خندیدند. یعنی یک چی این بلوچ ها خیلی جالبه!
به هیچ چیز تعصب ندارن جز بلوچ بودن! وقتی عبدالمالک ریگی دستگیر شد
میگفتن ریگی هیچ وقت یه بلوچ رو نکشت!!

استاد هنوز نیومده...

استاد هنوز نیومده. هادی کبیری داره سوره "یس" میخونه. هر روز صبح
میخونه. میگه از توصیه های امام زمان به آقای مرعشیه. بقیه طلبه ها هم که
تقریبا همشون بلوچ هستند اومدن دارن باهم بلوچی صحبت میکنن. من نمیفهمم
چی میگن.

ما حزب مون رو از قرآن در آوردیم!

بازم خواب موندم. صبحانه نخورده نشستم تو ماشین که برم سر کلاس. بابا
داره از همسفر دیشبش تو راه برگشت از تهران صحبت میکنه و ازم میپرسه تا
حالا حزب سیاسی حزب الله شنیده بودی؟ خب معلومه نه!

فردا ساعت هشت کلاس دارم

بابا هر روز ما رو تا مدرسه میرسونه و بعدش خودش میره دانشگاه. دستش درد
نکنه. نصف شب چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیاد برای نوشتن!!!

شهر ما (آزمایشی)

شهر ما بهترین شهر دنیاست!! نه آسمان خراش دارد! و نه تابلوهای تبلیغاتی که وقتی توی خیابان راه میروی با پهنای صورتت زیارتشان کنی!! اینجا از در و دیوار و مترسک و جدول و ویترین و قفس و عابرهای یخ زده هم خبری نیست!! هر کس توی خیابان راه می رود لبخند میزند... و شاید البته گاهی زیر لب فحشی هم بدهد به آخوندی چیزی که باز هم البته کسی نمی شنود..! اینجا همه جایش بوی خدا می دهد... هر جا را که نگاه کنی گنبد است و گلدسته... اینجا توی خیابان ها پر است از آدم های نیکوکاری که به اندازه تمام اسم ها و کنیه ها و لقب های چهارده معصوم مسجد ساخته اند... آنقدر که می توانی هر وقت دلت گرفت بخزی توی یکی از همین مسجدها و به هر جا دلت خواست بروی... اینجا پر است از گوشه های پاک و پر نور... برای یک گیلاس شراب گیلاس در میان خانه هایی که همه شان رو به قبله است!! در میان مرده هایی که همه شان رو به قبله دفن شده اند... و ماشین هایی که رو به قبله پارک شده... شهر ما پر از آدم است... پر از فرشته... پر از آخوند...

فعلا : http://mahdibedashti.blogfa.com