۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

آخرش نفهمیدیم چی اهانته، چی طنزه، چی شوخیه، چی جرمه... چی ثوابه...

طلبه ی جوان چفیه بر گردن آویخته، جلوی مسجد الغدیر از تاکسی پیاده شد.
در را که بست و رفت مسافر گفت: برو حاجی... برو مسجد شیرینیتو بخور...
گفتم: اهانت کردی. گفت: اهانت نکردم.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

سربازها وقتی رژه می روند به کجا نگاه میکنند؟

پسرخاله توی تهران سرباز است. آمده قم همدیگر را ببینیم. بچه مازندران. سرشار
از زندگی. فارغ از سیاست و سیاهی. میشود گفت همان صاف و ساده و روستایی
خودمان. سرخوشانگی فارغ از سیاستش شاید حاصل همان روستا و آب و هوای
شمال باشد. نه اینکه تعطیل باشند. نه. نگاه شان یک جور دیگر است. چشم هایی
پر از حس دارند. تنها حرف سیاسی اش وقتی آمد یک خاطره بود. یک بار توی
تهران سوار تاکسی شد. دختر بچه ی توی تاکسی، پسرخاله را که دید، خودش را
جمع و جور کرد توی بغل مادرش و گفت: مامان.. این ها همونایی هستند که خاله
ندا رو کشتند..؟ پسرخاله این را که گفت تا چند دقیقه به خاطره ی خودش میخندید.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

وقتی لایه ی ناراحت جامعه با لایه ی خوشحال جامعه غریب میشوند.

میگویم نظرت در مورد آن مسأله سیاسی چیست؟ به صورت کاملا کلیشه ای نظرش
را توضیح میدهد. بعد نظرش را در مورد آن یکی مسأله که اقتصادی است
میپرسم. یک بار دیگر به صورت کاملا کلیشه ای نظرش را میگوید. بعد از همین
دو تا جوابش میفهمم تلوزیون خودمان را زیاد میبیند و خیلی هم خوشحال است.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

واسطه ی فیض

امشبم شب وفات آقا جوادالائمه است. رااننده تاکسی این را گفت و پیچ ضبط
را زیاد کرد. بعد جوری که صدایش لای روضه خوانی مرحوم کافی گم شود ناله
زد آقاجان بیا دیگه.. مردم بخیل شدن کرایه شون رو هم درست و حسابی
نمیدن...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

مامان چه کار کند وقتی پسرها فقط از باباشان حساب می برند؟

رفتند دم در خونش گفتند به حاج آقا بگید بیاد بچه اش رو جمع کنه! همسایه ها
از دست این بچه عاصی شدن!! خانومش گفت حاج آقا رفته تبلیغ.

جامعه شناسی مردم ایران، یک جور دیگر

سمعت (به ضم تاء) به گوش خودم آن زمان که آقای خمینی در همسایگی ما منزل
داشتند، آن اول ها که از بالای پشت بام برای مردم صحبت می کردند، این حرف
را گفتند و همه شنیدند که توی این کشور هر پرچمی افراشته شود مردم دورش
جمع خواهند شد و از آن استقبال خواهند کرد، لذا است که ما باید پرچم این
نظام را برای همیشه افراشته نگه داریم.


* از افاضات مسموع در گعده های علمایانه
* ما خودمان که این را شنیدیم یک بار توی دلمان گفتیم عجب!!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

همین که روایتش مرسل نیست یعنی کلی اعتبار

رفیقم میگفت رفیقش میگفت لبنانی ها خیلی با فرهنگ اند. بهش گفته از کجا
فهمیدی؟ رفیق رفیقم گفت رفیقش که رفته لبنان بهش گفته.
حدثنا رفیقنا من رفیقه عن رفیقه که نسافر به لبنان. رأیت یجیئان دو تا
ماشین من دو تا خیابان رو به روی هم و یصلان فی وسط چهارسبیل و ناگهان
عرفوا همدیگر را که صدیقان قدیمی بودند فی الکودکی. هناک -أی همانجا وسط
چهار سبیل- ترمزا و ترکا ماشین هم و ذهب الی همدیگر و تآغوشان هم دیگر. و
(این واو حالیه است!) ماشین های دیگر سبیل شان بند آمده بود. لکن کانو
آنقدر با فرهنگ که حتی لن نضرب یک بوق و هذا همان فرهنگی که إن کانوا
ایرانی ها صوت بوغهم مسماع بشر را کر می کرد!