۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

بعضی کارهای کوچک

پس از چند ماه از یک دوست قدیمی وبلاگی سراغ گرفتم. خیلی خیلی خوشحال شد، خیلی!

خودارضایی!

از آنجا که ما دعب مان بر این است هیچکس را بیشتر از خودمان تحویل نگیریم
و از هر موجود خودشیرین لاشعور و دست بوس هم اعلام برائت می کنیم، یک
آخوندک تازه به دوران رسیده ی از خود راضی، امشب از بس برای رجال سیاسی
حاضر در مجلس (همان کتک خورده ها یا حبس کشیده ها که توی تلوزیون بهشان
میگویند سران فتنه) نوشابه باز کرد من مانده بودم این احمق را کی راه
داده اینجا. وقت شام هم صاف آمد نشست سر میز ما و آنقدر خورد که هیئت آن
عمامه روی سرش را به باد داد! یکی نبود حالی اش کند جلوی این همه چشم دو
لقمه کمتر بخوری میمیری؟

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

این آنومی هم بد چیزی است!

جای این میز در موقعیتی است که هم به ورودی سالن اشراف دارد و هم به همه
ی میزهای سالن، و هم اینکه سر راه نیست و دنج است و هر کس میخواهد بیاید
پیشت باید فقط به قصد تو بیاید و بعد هم باید برود چون من بعد از اینکه
صحبت مان تمام شد دیگر تحویلش نخواهم گرفت. تا حالا چند نفری آمدند و
رفتند. آقای صالحی میگوید جامعه دچار آنومی شده. پسر عمورضا، برادر سعید،
از اوضاع سیاسی جامعه متأسف است. آقای رضایی پول جمع کرده خانه بخرد. علی
سرباز است. عمو حمزه بازنشست شده و خلاصه جامعه بدجوری دچار آنومی است!

توی یک عروسی میز و موزیک در درجه اول اهمیتند

آمدیم عروسی پسرعمو سعید. هنوز کسی نیامده. رفتم نشستم توی سالن. اینجا
هم کسی نیست. میزها را سبک سنگین میکنم. میز مورد علاقه ام را پیدا میکنم
و مینشینم. سرم را روی میز میگذارم و با موزیک آرامی که توی سالن پخش می
شود فرو میروم تو خود خودم. صدای بی سیم میاید. اطلاعات مدام سر و گوش آب
میدهد. بدهد! به درک! هیچ چیز نباید لذت شنیدن این موزیک و تماشای ستون
های صورتی اینجا را از من بگیرد... نمیدانم. مردک حواسم را پرت کرد. کاش
لااقل کسی بیاید اینجا باهم حرف بزنیم. موزیک را که از دست دادم ولی میز
خوبی پیدا کردم. ای ول!
بالاخره باید خودت را راضی کنی خوش بگذرد!!

همه چیز ما عین همه چیز ماست

با حسن اجرایی و محمدعلی سلطان‌مرادی دو ساعتی بود گفتمان داشتیم در باب
دیانت و سیاست و نرخ نان سنگک. مرتضی روحانی دوست دیگرمان از راه رسید بی
مقدمه پرید وسط حرف که به جای این بحث ها بروید کار فرهنگی کنید!
عجب!! مگر فرقی هم دارند!؟

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

اینکاره ها..!

بر و بچه ها یه سره تو پارک مرکزی شهر پلاس اند، سیگار میکشند، از ضررای
سیگار هم حرف میزنن!!

بابای من ، بابای تو

وقتی پرسیدم "شغل پدرت چیه؟" کلی اظهار کوچکی و تواضع و حتی عذرخواهی کرد
که یه وقت برداشت دیگه ای نکنم و خدای نکرده موجب تحقیرم نشه. آخرش گفت:
"ایشون استاد دانشگاه هستن."

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

راننده تاکسی

میگه "هیچکس" از حوزه علمیه پول گرفته تا "یه روز خوب میاد..." رو بخونه!
تازه میخواست شماره تلفنش رو هم بهم بده!!

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

مرد اعدامی

حضرت استاد برای پروژه پایانی کلاس فیلمنامه نویسی فرمودند ملاقات یک مرد
محکوم به اعدام با همسرش را یک روز قبل از اعدام بنویسید. زن نمیداند که
مرد اعدام خواهد شد و مرد قصد دارد به او بگوید. خودکار و دفتر را گذاشتم
توی کیف و آمدم کتابخانه و شروع کردم نوشتن تا رسیدم به جایی که مرد یک
کلمه دیگر می گفت، زن همه چیز را می فهمید!
میخواهید بدانید بعدش چه شد!؟ هیچ! خودکارم تمام شد و من و مرد اعدامی و
زنش پا در هوا ماندیم معلق!

اینجا هنوز به چشم غریبه نگاهم میکنند.

تو کلاس ساعت آخر نشستیم منتظر استاد. یکی از بلوچی ها جلوی کلاس داره
وراجی میکنه. پسر بامزه ایه! این بلوچی ها شوخی تو ذاتشونه! داره برای
"حکومت" ، درس جلسه پیش اصول فقه ، مثال میزنه! حکومت داشتن یک روایت بر
روایت دیگر یعنی مقدم شدن بر آن مثل مقدم شدن حکومت احمدی نژاد بر موسوی!
این را که گفت چندتایی شان خندیدند. یعنی یک چی این بلوچ ها خیلی جالبه!
به هیچ چیز تعصب ندارن جز بلوچ بودن! وقتی عبدالمالک ریگی دستگیر شد
میگفتن ریگی هیچ وقت یه بلوچ رو نکشت!!

استاد هنوز نیومده...

استاد هنوز نیومده. هادی کبیری داره سوره "یس" میخونه. هر روز صبح
میخونه. میگه از توصیه های امام زمان به آقای مرعشیه. بقیه طلبه ها هم که
تقریبا همشون بلوچ هستند اومدن دارن باهم بلوچی صحبت میکنن. من نمیفهمم
چی میگن.

ما حزب مون رو از قرآن در آوردیم!

بازم خواب موندم. صبحانه نخورده نشستم تو ماشین که برم سر کلاس. بابا
داره از همسفر دیشبش تو راه برگشت از تهران صحبت میکنه و ازم میپرسه تا
حالا حزب سیاسی حزب الله شنیده بودی؟ خب معلومه نه!

فردا ساعت هشت کلاس دارم

بابا هر روز ما رو تا مدرسه میرسونه و بعدش خودش میره دانشگاه. دستش درد
نکنه. نصف شب چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیاد برای نوشتن!!!

شهر ما (آزمایشی)

شهر ما بهترین شهر دنیاست!! نه آسمان خراش دارد! و نه تابلوهای تبلیغاتی که وقتی توی خیابان راه میروی با پهنای صورتت زیارتشان کنی!! اینجا از در و دیوار و مترسک و جدول و ویترین و قفس و عابرهای یخ زده هم خبری نیست!! هر کس توی خیابان راه می رود لبخند میزند... و شاید البته گاهی زیر لب فحشی هم بدهد به آخوندی چیزی که باز هم البته کسی نمی شنود..! اینجا همه جایش بوی خدا می دهد... هر جا را که نگاه کنی گنبد است و گلدسته... اینجا توی خیابان ها پر است از آدم های نیکوکاری که به اندازه تمام اسم ها و کنیه ها و لقب های چهارده معصوم مسجد ساخته اند... آنقدر که می توانی هر وقت دلت گرفت بخزی توی یکی از همین مسجدها و به هر جا دلت خواست بروی... اینجا پر است از گوشه های پاک و پر نور... برای یک گیلاس شراب گیلاس در میان خانه هایی که همه شان رو به قبله است!! در میان مرده هایی که همه شان رو به قبله دفن شده اند... و ماشین هایی که رو به قبله پارک شده... شهر ما پر از آدم است... پر از فرشته... پر از آخوند...

فعلا : http://mahdibedashti.blogfa.com