۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

قصه آدميزادي كه مدام خيال ميكند دو قدم مانده به صبح

یک روزهایی است آدمیزاد چشم باز میکند پشت سرش را میبیند متوجه میشود یک
مسیری را اشتباه رفته، بعد حساب میکند تمام هزینه هایی که کرده را، با
خودش افسوس میخورد، از آنچه رفته و بازنخواهد گشت و روزهایی که چون به
خاطر میاورد هر ساعتش اندازه ده ساعت امروزش فراخی داشت و بهره وری، چون
آدمیزاد همواره کمی امید (و شاید آز) در ته وجودش دارد راه های جدیدی در
نظر میگیرد، میخواهد جبران کند، میخواهد میانبر بزند، میخواهد شروع کند
به ادامه، میخواهد برگرداند خود پر جوش و خروش آن روزهای خویش را، بلند
میشود، دوباره می ایستد...آدمیزاد ولی چه کند که تمام نمیشوند تعداد و
تکرار این روزهای چشم باز کردن و پشت سر دیدن. یک تکرار و یک امید پر از
بلاهت در هر دوره نه به مثابه امیدواری که به مثابه التیام گذاری بر
حماقت های مکرر قبلی