۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

قصه آدميزادي كه مدام خيال ميكند دو قدم مانده به صبح

یک روزهایی است آدمیزاد چشم باز میکند پشت سرش را میبیند متوجه میشود یک
مسیری را اشتباه رفته، بعد حساب میکند تمام هزینه هایی که کرده را، با
خودش افسوس میخورد، از آنچه رفته و بازنخواهد گشت و روزهایی که چون به
خاطر میاورد هر ساعتش اندازه ده ساعت امروزش فراخی داشت و بهره وری، چون
آدمیزاد همواره کمی امید (و شاید آز) در ته وجودش دارد راه های جدیدی در
نظر میگیرد، میخواهد جبران کند، میخواهد میانبر بزند، میخواهد شروع کند
به ادامه، میخواهد برگرداند خود پر جوش و خروش آن روزهای خویش را، بلند
میشود، دوباره می ایستد...آدمیزاد ولی چه کند که تمام نمیشوند تعداد و
تکرار این روزهای چشم باز کردن و پشت سر دیدن. یک تکرار و یک امید پر از
بلاهت در هر دوره نه به مثابه امیدواری که به مثابه التیام گذاری بر
حماقت های مکرر قبلی

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

دو قدم مانده به صبح

آنچه حسن ع به آن می اندیشید، معاویه نبود تا با او صلح کند، او فتنه ای
را میدید که میان مسلمانان شعله گرفته بود و از هم دور و گریزانشان می
کرد، پس به صلحی می اندیشید تا در پرتو آن، مسلمانان را نه رو در روی هم،
بلکه در کنار هم و دست در دست هم آشتی دهد که سفارش قرآن به اصلحوا بین
أخویکم و بشارت رسول خدا به صلحی از جانب حسن بود که اختلاف را از میان
مسلمانان برخواهد چید، آنچه نام حسن علیه السلام را در اندیشه ام متلبور
می کند درخشندگی تلاشی است که او در راه گسترش صلح میان مسلمانان داشت.
نام و یادت همواره نیک و بلندمرتبه است.

+ قم، در جستجوی امامان از دست رفته

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

آن روز كه صبحش باران باريده بود و عصر كه شد ابرها رفته بودند

انشالله به صحیح و سالمی برگردن از مسافرت همه شیعیان علی بن ابیطالب که
این چند وقته نبودن شهر خلوت بود، دلگیر شده بود، یک ساعت دور میزدی چهار
تا مسافر پیدا نميشد

+ راننده تاکسی، قم، یک ساعت مانده به غروب آفتاب

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

قصه ي آن روز كه دو نفر از جاده پايين مي رفتند و سمت باد از شمال به جنوب بود

گاهی خودمان می شویم آدم بده ی قصه مان، قصه ای که اولش را دویده ایم و
تا آخرش باید بدویم، قصه ای که وقتی تمام می شود، هر چقدر هم که خوب
تمامش کرده باشیم بازهم منزجر کننده است، یادآوری اش خوش نیست و لحظه
هایش غیرقابل بخشش است، زمان وسعتش را زیاد کرده و دیگر زمین دهان باز
نمی کند تو را در خودش ببلعد، تو را رها کرده. بعد نمیدانی سر به کدام
چاه فرو کنی و منتظر میمانی زمان بگذرد تا آنچه کرده ای را جبران کنی.
دست بر پیشانی میزنی و به خودت در آینه خیره می شوی، ظاهرت مثل همیشه
است، خب همینش کفرت را در میاورت

+ قدرت آباد، آخر شب
+ نگارنده پیش خودش فکر کرده حاسبوا قبل أن تحاسبوا

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

عطف به افاضات قبلي آقاي رئيس، تبيين منطقي اش مي شود: براي آنهايي كه دارند خوب شد، و فقط براي آنهايي كه ندارند بد شد

اخبار تلوزيون دیگر از مرغ منجمد و پسته ارزان حرفی نمی زند، اینجا
دامغان است، نماد چندین میدان شهر مربوط به پسته است، در هر فروشگاه دست
کم هفت-هشت نوع پسته به فروش می رسد، بعد هر چه میگردم پسته زیر 35 هزار
تومان پیدا نمی کنم.

+ دامغان، روز هشتم عید
+ انواع پسته های ساده، شور، سرکه ای، زعفرانی و ... اینجا در مغازه ها
به فروش می رسد

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

در و دیوار آدم هایی که روزی بودند و فکر میکردند چرخ دنیا بدون آنها نمیچرخد

امروز از دروازه قلعه و روستای تاریخی و متروکه قدرت آباد گذشتم. 4 کوچه
بزرگ و اصلی که تمام خانه ها را به هم مرتبط میکرده، جوی آبی که از وسط
روستا میگذشته، خانه ها، اتاق ها، تنورها، انبارها، پنجره ها، آخور
حیوانات، ستون ها، طاق ها، ... و کودکانی که سال ها از میان این کوچه ها
دوان دوان راه خانه تا مدرسه را می رفتند و بر میگشتند. و دخترانی که غرق
رویاهای خود در پستوی خانه ها مو شانه میکردند.

+ قدرت آباد، یک ساعت مانده به ظهر
‏+ قلعه قدرت آباد، مجموعه تاريخي اي بكر در ميان مجموعه هاي تاريخي
دامغان در ١٠ كيلومتري اين شهر مي باشد

حكايت رييس جمهوري كه مي توانست

یک سد زده اند اقلیم اینجا را بهم زده، رطوبت منطقه را بالا برده و دیگر
پسته خوب به عمل نمی آید، حالا می خواهند آب دریای خزر را هم بیارند
بریزند این جاها، فرق ما با کشورهای توسعه یافته همین است، آنها روش مصرف
شان را عوض می کنند مثل آبیاری قطره ای، ولی ما اقلیم را به هم می زنیم،
بعد هم ادعامان می شود توی سدسازی اولیم، توی یک کاری که منفی است

+ افاضات کارمند یک موسسه خیریه، جوان، کت شلوار، خوش لبخند، متأهل
‏+ نامبرده مدعي شد بزرگترين باغ هاي پسته ما زير دست كرماني هاست
+ دامغان، 10:30 شب

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

حكايت آن كلاغ كه در كوير بر درخت نشسته بود

حالا شش-هفت روز است آمده ایم اينجا، بي خيابان های شلوغ، بي تابلوهاي
عظيم تبليغاتي كه همه جاي شهر مثل قارچ رشد كرده بالا آمده اند، بي بوق
هاي مزاحم و دودهايي كه جزوي از زندگي مان شده اند، حالا صبح ها توي
خياباني كه اين چند روز فقط چهار-پنج ماشین به خود دیده سرک می کشیم و
رشد درخت ها را اندازه می گیریم، صبحانه را توی ایوان کنار باغچه، کنار
درخت های بادام می خوریم، حتی دیروز یک گردباد کوچک محله ای سرزده مهمان
سفره مان شده بود، آنقدر بزرگ نبود که چیزی را از جا بلند کند، از دیوار
آمد از دروازه رفت. حالا شش-هفت روز است آمده ایم اینجا و برای نهار از
باغ سبزی پلو میچینیم و بعد از ظهرها چای میخوریم و به تماشای کوه ها می
نشینیم. حالا شش-هفت روز است کویرنشین شده ایم و مهربان.

+ قدرت آباد، ساعت 3 بعدازظهر