۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

یک عروسی مذهبی - عرفانی - سیاسی - علمی و دامادی که طلبه است

آمدیم عروسی پسر دکتر فنایی. چند دقیقه ای است که مداح -یا همان خواننده- مرتب می گوید
تا شعرم را همخوانی نکنید از شام خبری نیست. خب راستش را بخواهید شعر خیلی سخت
است. خیلی هم عرفانی است. پر از کلمات و مضامین عرفانی از جهان و روزگاران و پادشه
خوبان و این حرفها. خودش هم وقتی دید کسی این شعر را یاد نگرفت و نخواند بی خیال شد.
چند تایی حدیث خواند و بعدش حضور مقام معظم رهبری در شهر قم را تبریک گفت. بعد هم
یک شعر عاشقانه خواند که پر بود از کلمات نوش و لب و لعل و چشم خمار و مست و یار و
این حرف ها و گفت این شعر را هم تقدیم میکنم به مقام عظمای ولایت و همه سه بار صلوات
فرستادند. خیلی هم عالی است و ما هم خیلی خوشمان آمد از این همه ولایت مداری. فقط کاش
این مداح خوش سلیقه چند تا از این کلمه های نوش و لب و لعل را که خطاب به رهبری خواند
توی شعری که برای داماد خواند هم میگذاشت به جای آن همه مضامین عرفانی!! 


* حضور اساتید موسسه امام خمینی هم پررنگ بود و نیز آقا محمد مطهری آقا زاده ی
شهید مطهری  و دکتر لگن هاوزن و دیگر دوستان. دکتر لگن هاوزن دارد از خاطره
ملاقاتش با رهبری تعریف می کند. و البته کمی هم عصبانی است از اینکه دارند درس
های فلسفه را تعطیل می کنند. خاطره اش هم جالب بود.ایشان گفتند آقای خامنه ای حالش
خیلی خوب بود و خنده می کرد و حتی شوخی کرد!

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

بصیرت جوان های قمی مثال زدنی است

من حتی رفیق معتاد سنگین داشتم. میگفت اعتیادم از اولین شکست عشقی که خوردم
شروع شد. تازه میگفت سه بار هم به خاطر دختره رگ دستشو زده خواسته خودکشی
کنه. ولی نمرده. جای زخم روی دستش رو هم به من نشون داد. هی میگفت نگاه کن!
اینجاست! منم دیدم. جای زخم روی دستش بود. ولی دیگه هیچی بهش نگفتم. گفتم بذار
تو خریت خودش بمونه...

* بخش دیگری از افاضات جوان بقال قمی نامبرده در مطلب قبل. نامبرده‌ی مذکور خیلی
بصیرت داشت. ولی خب ما هم اولش نمیدانستیم بقالی مال خودش نیست. بعدا فهمیدیم.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

جوان‌های قمی همواره در همه ی صحنه ها یک گام جلوتر بوده اند

«برکت واقعی تو اروپاست ربطی هم به خدا نداره!»

* از افاضات جوان بقال قمی. سربازی نرفته. سه ماه اضاف خدمت خورده. یک زمانی
هم عاشق یک دختری بوده که بهش نرسیده.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

یادش بخیر بچه بودیم برامون قصه میگفتند که بخوابیم...

از همه بیشتر داستان لباس نامرئی پادشاه یادش بخیر و اون کودک بیچاره و
اون خیاط های سودجو و اون رعیت ایستاده به تماشا ... چقدر میخندیدیم  با
این قصه ها. واقعا چقدر میخندیدیم..!

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

آگاهی سرشار برخی جوان های ایرانی پیرامون دو مسأله

۱. گفت مثلا همین امام حسین رو که ۳۵۰۰ سال پیش توی کربلا بهش ظلم کردن و
شهیدش کردن رو ما هنوز داریم براش عزاداری میکنیم، پس چرا دلمون برای
فلسطینی ها نمیسوزه و کمکشون نمیکنیم که دارن اینجوری بهشون ظلم میکنن و
میکشنشون حاج آقا!؟
۲. اصلا شماها میدونید چرا اسرائیل میخواد فلسطین رو بگیره؟ گفتیم چرا؟
گفت چون یه در بهشت از فلسطین باز میشه و ما میخوایم اون در بهشت مال
خودمون باشه چون حق ماست!


* اینم به خاطر کم کاری حوزه و روحانیته!؟

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

رفرنس گروپ

سید بود. عمامه بر سر. امام جماعت مسجد. برای نماز با ماشین خودش میامد.
وسط های بلوار یک بریدگی بود با یک تابلوی دور زدن ممنوع. به تابلو بی
اعتنایی میکرد دور میزد. تا بریدگی بعدی راه زیادی بود. بدی اش این نبود
که آبروی عمامه دارها را ببرد. نه. مشکل فنی داشت! مقلد آقای خامنه ای
بود. خب ما این را میدانستیم. گفتیم سید! رهبری فرمودند کار خلاف قانون
انجام دادن خلاف شرع است. گناه است! سید ما پشت سرت نماز میخوانیم! از
عدالت ساقط می شوی! سید زد روی پیشانی. گفت نمیدانستم. قبول کرده بود
واقعا. حالا همیشه تا دور برگردان بعدی میرود و برمیگردد...

* از افاضات اخلاقی چهارشنبه های استاد قبل از شروع درس.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

عمارکوچولوهایی که می‌خواستند برای ماه‌پاره دست تکان بدهند

- من که قدّم نرسید دستشو هم ندیدم، تو دیدیش داداشی؟
- منم نتونستم ببینم. ولی خوش به حال بابایی حتما صورتش رو هم دیده...

* در حاشیه مراسم استقبال

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

او به شغلش اعتقاد دارد!

شک کرده بود سیگار می کشم. گفت بیا پسرم توی باغ کارت دارم. فهمیدم چیزی
شده. پاکت توی جیب را انداختم دور. رفتیم توی باغ. کنار دیوار باغ ایستادیم.
گفت رو به دیوار بایست و دست هایت را بیاور بالا بگذار روی سرت. 
بابا آن روز مرا گشت و هیچ چیز پیدا نکرد. راستش را بخواهید پدرم یک
نظامی است...

در آستانه پوست اندازی روی تخت

شما یک سوسک قهوه ای حمام ندیدید؟ میخواستم بکشمش فرار کرد...

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

آخه سر پیری و معرکه گیری!؟

آقایون قبل از انقلاب هیشکی اومد این ملک شما و این زمین شما رو ازتون بگیره!؟
نه. اما انقلاب شد اومدن ملک مردم رو، زمین مردم رو گرفتن ازشون و رفتن به نام
خودشون ضفط کردن گفتن اینا ملک شما نیست... همه چی رو زدن به نام خودشون
زمین ها رو مصادره کردن... زمین فلانی و فلانی و فلانی و فلانی و ... پیرمرد
اینها را می گفت و از پیرمردهای دیگر تأیید می گرفت...


* پیرمردها. پارک شهر.