۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

دهکده جهانی که میگن ما دهاتش هم نیستیم!

بعد از مدت ها به خاطر کار بانکی ای که از اینترنت قابل انجام نبود اومدم
بانک! بگذریم که تعجب کردم مردم برای کارهای بانکی معمولی شون هم اومده
بودند بانک ولی این دیگه قابل تحمل نبود که هنوز برای پرداخت چندرغاز پول
به حساب یکی دیگه باید نام و نام خانوادگی و کد ملی و شماره تلفن و آدرس
خونه و مبلغ به عدد و به حروف رو روی سه تا فرم جداگونه با خودکار آبی
بنویسی!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

آی آللاه نولار قوتارماسین...

 محیط زیست ایران شرف ملی ما است!

















 





* از افاضات حضرت راننده و در ارتباط
با خطری که دریاچه ارومیه را تهدید می کند. 


۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

نگرانی‌های یک مامان چهل و نه ساله

خانه که خانواده توش نباشد سوت و کور است. حرف زیادی برای گفتن و شنیدن
نیست. مادر نیست که مدام احوالت را بپرسد و اینکه چه کار میکنی؟ اینکه
مدام مجبورت کند حرف بزنی از گذران روزگارت. اینکه سر سفره نگاه کند چه
طور غذا میخوری که بفهمد در چه حالی؟ دردت چیست؟ اینکه از همه حرف بکشد.
اینکه مادری کند برای بچه هایش. اینکه گرم کند کانون خانواده اش را.
اینکه خواهرت چرا ساکت است؟ برادرت که همیشه ساکت است چه شده امشب پر حرف
شده؟ اینکه هندوانه بگذارد زیر بغل کوچکترها که شاهکارهایشان بیست و چهار
ساعت گذشته شان را تعریف کنند. اینکه با آب و تاب گزارش بدهد بابا امروز
هفت هزار تومان جریمه شد سر آن چهارراه توی تهران که نمیدانست چراغ قرمزش
سه زمانه است یا دو زمانه. اینکه به ما حالی کند هنوز هست و دارد برایمان
مادری می کند...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

فست‌فود ما و زودپز مامان

این صدای زودپز که از توی آشپزخانه می آید یعنی مامان اینها از سفر
برگشته اند. یعنی پایان دو ماه مجردی من و هادی و غذاهای فست فود!

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

دیروز امروز فردا یعنی این!

به گداها پول ندهید تا ادب شوند و تنبلی را کنار بگذارند. این اولین کاری
بود که ما در لبنان انجام دادیم. آنجا که شغل شیعیانش گدایی بود...

‏===
موسی صدر یا او که شایسته است بخوانمش "امام موسی صدر"

کیستی ما

ما ماهواره میسازیم. سد میسازیم. فناوری هسته ای توی مشت مان است.
دستاوردهای پزشکی مان بی نظیر است. قدرت نظامی مان دندان شکن است. آخرین
دین آسمانی و گل سرسبد پیامبران و بهترین امام ها را داریم. تمدن ایرانی
ما غنی تر است یا اروپا و آمریکا؟ ما بهترین استعدادهای جهان را در
دانشگاه هایمان داریم. حتی آقای گل فوتبال جهان علی دایی خودمان است. هم
سن و سالان من در میان جوانان دنیا ستاره اند. ما اینجا همه چی داریم فقط
نمیدانم چرا اینقدر سردیم. ساکتیم. فراری هستیم از خودمان. نمیدانم چه
مرگ مان است!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

اگر هرمونوتیک نبود چگونه می فهمیدی ام، چگونه می فهمیدم ات؟

۱
کودک کور: صدای چیه؟
مادر: هواپیما.

کودک کور: راه میره؟
مادر: نه. پرواز میکنه.

کودک کور: زنه یا مرد؟
مادر: ماشینه.

کودک کور: فرمون داره؟
مادر: آره.

کودک کور: آهان. فهمیدم چیه.

۲
مادر: از چه رنگی خوشت میاد مامانی؟
کودک کور: سیاه.

مادر: چرا؟
کودک کور: چون با هم دوستیم.

مادر: آهان. فهمیدم چرا.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

وقتی خرده فرهنگ ها خورده می شوند

«قلبت باید پاک باشه سبیل چیه! پدربزرگم ناراحت میشد من سیبیلم رو میزدم.
از وقتی مرد راحت شدم! حالا مادرخانومم همیشه میگه سبیل بذار میگم ولش کن»
* از افاضات حضرت راننده

من به هسته اورانیوم فکر میکنم و تو ...

هی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی چرا حال ما رو هی میگیری جیگلی!
بعدم هی میپرسی صدای ضبط که اذیتت نمیکنه!؟ دیگه چی بگم والا!؟

کمرکش جاده چالوس به طرف تهران

ضبط ماشین روشنه داره میخونه هر کی نیاد برقصه از دوست پسرش میترسه...
این مصداق بارز مطربه و فسادآوره و گوش دادنش برای بچه مسلمونه شیعه
حرومه! از ما گفتن بود! تازه نمیدونم چی شد اسم کلاردشت رو هم گفتن! دیگه بدتر!!

حتما باید برای خودم اسفند هم دود کنم!؟

این چند روزه خیلی خوشحالمان میکنند مردم. چند روز پیش یکی گفت تو آخوند
خوبی میشی چون از حکومت دفاع نمیکنی! بعد یکی دیگر آمد گفت تو آخوند خوبی
میشی چون عمامه روی سرت نذاشتی!! امروز هم رفته بودم یک کار اداری انجام
بدم مسئولی که باهاش کار داشتم آخرش با حیرت گفت تو آخوند خوبی میشی چون
کد ملی‌ت رو حفظی!!!

ولی خودمانیم ...

تو که حرف میزدی یا میخندیدی فکر میکردم باز میخواهی مثل آن سال ها مرا
گول بزنی! ببین چقدر خرم!؟

یعنی مهمونی تموم نمیشه!؟

یکی دیگر از مباحث چالش برانگیز مهمانی امشب مسائل مربوط به ازدواج
پسرخاله بود. میگفت ما روی خدا حساب کردیم آمدیم جلو گند زدیم! هم برای
خودمان دردسر درست کردیم هم برای خدا و مدام می نالید که عجب اشتباهی
کردیم گول این دختره را خوردیم! و توصیه میکرد با وضع فعلی تمامی بر و
بچه های فامیل به همان وضع قبلی خود که حالا دوست دختر بوده یا تقوا پیشه
کردن ادامه دهند! با توجه به اینکه خانمش هم در این مهمانی بوده، فهمیدیم
این پسرخاله ی ما زیادی جوگیر شده!!!

در مهمانی های ماه رمضان کلاس خود را حفظ کنید

یکی دیگر از مسائلی که در مهمانی امشب به رأی عمومی گذاشته شد (!) و
تقریبا همه در آن اظهار نظر کردند ثبت شماره حساب جهت دریافت یارانه ها
بود. یکی از پسردایی ها به یکی از دایی ها که امروز شماره حسابش را ثبت
کرده بود گفت وقتت را تلف کردی! اون ها یه قرون هم به کسی پول نمیدن!
دایی از خودش دفاع کرد که به هر حال یک مو از خرس کندن غنیمت است. دایی
دیگر هم یک چیزی بلد بود و هی تکرار میکرد که اگه تو یه دونه مو از خرس
بکنی اون ده تا چنگ بهت میندازه! و بعد از هر بار گفتن از جمع تأیید
میگرفت که درست نمیگم!؟ پسرخاله ها و پسردایی های دیگر هم که سنگ تمام
گذاشته سعی میکردند در حد توان شان متلکی چیزی به آن دایی که رفته بود
شماره حسابش را ثبت کرده بود بپرانند تا کلاس خود را به عنوان یک
اپوزیسیون در مهمانی حفظ کنند!!

مثلا سینما

امشب افطار تقریبا همه فامیل مادری مهمان ما بودند. در مهمانی های بزرگ
مشکلات به رأی عمومی گذاشته میشوند. پسر دایی بزرگ میخواهد با سرمایه اش
کار کند. خودش میگوید رستوران. دایی دیگر نظرش به فست فود است و نیم
ساعتی هست که دارد خاطرات فست فودهایی که تا به حال با زن دایی رفته را
مرور میکند. شوهرخاله هم که عشق همبرگرذغالی است از آن اول گیر داده به
همبرگر ذغالی. کاش یکی هم به فکر فرهنگ و کارهای فرهنگی زمین مانده بود!
به خدا هم سود دارد هم ثواب!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

سیگارت را روشن کن. میدانم که میکشی. درد را میگویم.

میخواستم حالا که آمدم شمال در جوار والدین چند روزی بمانم برنامه خوابم
هم طبق الگوی ایرانی-اسلامی باشه! شب ها بخوابم صبح ها زودتر بیدار شوم.
به هر حال خوبیت ندارد جلوی خواهرها و مادر تا لنگ ظهر دراز به دراز روی
تشک ولو باشم. با همین اهداف سه ساعته پیش چراغ را خاموش کردم سرم را
بردم زیر پتو که بخوابم! همه اش هذیانات بین خواب بیداری بود!! صدای شغال
ها هم که از دور و نزدیک تمام نمیشد! و من همچنان در این اندیشه که با
وجود این همه شغال چطور میشه خوابید! آخرالامر تسلیم شدم که ظرفیت اون
فرهنگ رو ندارم! و اصلش این است که بنا بر هیأت روشنکری و داستان نویس
بودنمان باید سنت شب زنده داری را پاس بداریم! پتو را کنار میزنم. چراغ
را روشن میکنم. مجله را پهن میکنم روی زمین. ورق میزنم. به بخش "یادداشت
های روزانه کامو" میرسم! به کامو فحش میدهم. فلان فلان شده شب ها خوابیده
و روزها نوشته بعد اسم خودش را هم گذاشته روشنفکر و نویسنده! به محمد اس
میدهم. او هم بیدار است. جواب میدهد. سیگارت را روشن کن. میدانم که
میکشی. درد را میگویم.

وقتی هیأت آخوندی‌مان را تشخیص نمی‌دهند راحت حرفشان را می‌زنند

پیرمرد دستش را بر پشتی صندلی راننده گذاشت، توی جایش جابجا شد و به
سخنرانی اش ادامه داد: ببینید دوستان، شما جای پسر من میمونی، آقای
راننده هم عزیز ماست، جای برادر بزرگترم... من مأمور بازنشسته ی نیروی
انتظامی هستم قبل از انقلاب هم که توی رژیم بودم نماز میخوندم بعد از
انقلاب هم نماز میخوندم حالا هم نماز میخونم! چرا!؟ -به پسرم هم گفتم-
چون هیچوقت برای آخوند نماز نخوندم...

آقا تند برو من باید سر ساعت هشت برسم زندان

بعد از دو سال میرم زندان شوهرم رو ببینم. دختر یازده ساله دارم. دادمش
هووم بزرگش کنه. بهش نگفتم من مادرشم. حالا هم میرم پسرش رو نشونش بدم.
تا حالا ندیدش. براش ده سال زندان بریدن. خلافش سنگین بود. منو دوست
داشت. دو ساله رفته زندان. تا حالا اجازه ندادن برم ببینمش. چون صیغه اش
بودم. راننده لب گزید، گوشه چشم های فرورفته، خسته و چروکش را به راست
چرخاند و برای زن که کنار دستش نشسته بود تکان داد. یک بار بیشتر با تأسف
نگفت نچ. سرعت را بیشتر کرد و به جاده چشم دوخت.
زن به عقب برگشت. به دو زن روی صندلی عقب که حالا چشم هایشان را باز کرده
بودند و به او می نگریستند چشم دوخت. دستش را در هوا تکان میداد و حرف
میزد. میان انگشت دوم و سوم روی انگشت دوم با خالکوبی نوشته بود
"زنانگی". گفت من هنوز بیست و پنج سالمه. یکی از دو زن روی صندلی عقب
ابرو کشید و آخ کشداری گفت. زن ادامه داد: آره. پس چی فکر کردی. پنج
انگشتش را از هم باز کرد. به طرف دو زن روی صندلی عقب گرفت. من هنوز بیست
و پنج سالمه. میان انگشت سوم و چهارم روی دیواره ی انگشت سوم حرف اول دو
نام را با خالکوبی حک کرده بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

بی جنبه گی تکنولوژی و تکنولوژی بی جنبه گی

قبلترها بیکار که میشدم مینوشتم. توی همین گوشی مینوشتم و ذخیره میکردم.
شاید بهترین نوشته هایم از نوشتن در همین وقت های بیکاری زاده شدند. و
حالا چند ماهی بود که یکی از بازی های گوشی تمام وقت های بیکاری ام را و
حتی وقت کارهای دیگرم را می گرفت و به زباله دانی عمرم می ریخت. بالاخره
الان پاکش کردم آن بازی را و حالا فکر میکنم به چند هزار خط ننوشته ای که
از دست رفت...

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

وقتی همه خوابیم

امشب در نبرد تنگاتنگی با یک سوسک - از همان سوسک های قهوه ای که با گرم
شدن هوا پیدایشان می شود- شکست خوردم و او گریخت. شاید ساعتی دیگر که در
خواب هستم -و شاید مرده باشم- پیدایش شود و روی سینه ام احساس پیروزی اش
را پایکوبی کند.