صبح خروسخوان بیدار شدم. امروز شهریه مرحمت می کنند. یک هفته ی آخر را تقریبا بدون پول زنده ماندم. حالا می توانم هشت هزار تومان داشته باشم. در اولین فرصت خودم را به فیضیه رساندم. پول را گرفتم و به تمام کار هایی که در این یک هفته از بی پولی انجام ندادم فکر کردم. با هشت هزار تومان چه می شود کرد؟ علی الحساب یک شارژ ایرانسل خریدم تا از شرمندگی دوستانی که این چند روز پیامک هایشان را بدون جواب گذاشتم دربیایم. دوهزار تومان هم هزینه ی سلمانی دادم تا دستی به سر و رویم بکشد. یک هزار تومانی هم خرج یک عدد روزنامه و یک بسته آدامس اوربیت و تقریبا هزار تومان هم کرایه تاکسی امروزم شد. ماند دو هزار تومان. این دو هزار تومان را هم در کلاس آخر امروز شیرینی خریدم برای بچه های کلاس تا حسابم با خدا صاف شود. حالا من همان آدمی هستم که صبح بودم...
بازم خواب موندم. صبحانه نخورده نشستم تو ماشین که برم سر کلاس. بابا داره از همسفر دیشبش تو راه برگشت از تهران صحبت میکنه و ازم میپرسه تا حالا حزب سیاسی حزب الله شنیده بودی؟ خب معلومه نه!