همه ی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن که حاج خانوم
رو بفرستن کربلا. دم آخری موقع رفتن بر میگرده میگه از وقتی داییت از کربلا
اومد و کفششو پوشیدم هنوز یه سال نشده اسمم درومده دارم میرم کربلا!
قدرت خدا رو ببین!!
این که دیگر توضیح نمی خواهد!!