میخواستیم سکوت شب دریا باشد و صدای موجش را بشنویم. میخواستیم. ولی
موتوری ساحلی آنقدر سر و صدا کرد که مجبور شدیم آنقدر هو کنیم شاید ساکت
شود. ولی نشد. لج کرد. بدتر شد. آنقدر بدتر شد که خورد زمین. خندیدیم.
زیاد و بلند. بقیه چادرهای لب ساحل هم خندیدند. بلند بلند. عصبانی شد.
آمد فحش داد و رفت. چند دقیقه صدای موج را شنیدیم که دوباره سر و کله اش
پیدا شد. با یک موتوری دیگر. بدتر شده بودند. غیر قابل تحمل. رفتیم جلو.
خواهش کردیم سر و صدا نکند و موتور سواری را بی خیال شود. ناراحت بود که
خندیدیم. ولی روی بچه ها را زمین نزد. رفت و دیگر نیامد.