۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

توسعه و تضاد

رفيق٬ يک کارگر ساده است و توي مغازه اي کار ميکند که به يک کارگر ساده
احتياج دارند. رفيق يک زن و دو بچه دارد. زندگي٬ بد نيست. مي گذراند٬ چند
شب پيش ها ميگفت: من حتما بايد نون را همراه با يک چيزي بخورم٬ نون خالي
که ميخورم احساس ميکنم فقيرم٬ از احساس فقر غصه ام مي گيرد. حتي اگر توي
خانه هيچ چيز نداشته باشيم٬ با خانم، قند ميگذاریم لاي نون و مي خوریم.

* نامبرده بعد اضافه کرد وقتي با دمپايي از خانه بيرون مي رود نيز همين حس را دارد.