۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

قصه ي آن روز كه دو نفر از جاده پايين مي رفتند و سمت باد از شمال به جنوب بود

گاهی خودمان می شویم آدم بده ی قصه مان، قصه ای که اولش را دویده ایم و
تا آخرش باید بدویم، قصه ای که وقتی تمام می شود، هر چقدر هم که خوب
تمامش کرده باشیم بازهم منزجر کننده است، یادآوری اش خوش نیست و لحظه
هایش غیرقابل بخشش است، زمان وسعتش را زیاد کرده و دیگر زمین دهان باز
نمی کند تو را در خودش ببلعد، تو را رها کرده. بعد نمیدانی سر به کدام
چاه فرو کنی و منتظر میمانی زمان بگذرد تا آنچه کرده ای را جبران کنی.
دست بر پیشانی میزنی و به خودت در آینه خیره می شوی، ظاهرت مثل همیشه
است، خب همینش کفرت را در میاورت

+ قدرت آباد، آخر شب
+ نگارنده پیش خودش فکر کرده حاسبوا قبل أن تحاسبوا