آمدیم عروسی پسرعمو سعید. هنوز کسی نیامده. رفتم نشستم توی سالن. اینجا
هم کسی نیست. میزها را سبک سنگین میکنم. میز مورد علاقه ام را پیدا میکنم
و مینشینم. سرم را روی میز میگذارم و با موزیک آرامی که توی سالن پخش می
شود فرو میروم تو خود خودم. صدای بی سیم میاید. اطلاعات مدام سر و گوش آب
میدهد. بدهد! به درک! هیچ چیز نباید لذت شنیدن این موزیک و تماشای ستون
های صورتی اینجا را از من بگیرد... نمیدانم. مردک حواسم را پرت کرد. کاش
لااقل کسی بیاید اینجا باهم حرف بزنیم. موزیک را که از دست دادم ولی میز
خوبی پیدا کردم. ای ول!
بالاخره باید خودت را راضی کنی خوش بگذرد!!