۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

آخرش نفهمیدیم چی اهانته، چی طنزه، چی شوخیه، چی جرمه... چی ثوابه...

طلبه ی جوان چفیه بر گردن آویخته، جلوی مسجد الغدیر از تاکسی پیاده شد.
در را که بست و رفت مسافر گفت: برو حاجی... برو مسجد شیرینیتو بخور...
گفتم: اهانت کردی. گفت: اهانت نکردم.