۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

حكايت انسان و اختراع شعور

رسیدن به بعضی چیزها سخت نیست، فقط زمان میخواهد و کمی حوصله، مثلا پیر
دانا شدن، فقط کمی حوصله میخواهد که آدم به چیزهای دور و برش فکر کند، و
مقداری وقت که بتواند فکرش را كامل كند، فکر میکنم سی چهل سال زمان برای
این کار بس باشد.

۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

قصه آدميزادي كه مدام خيال ميكند دو قدم مانده به صبح

یک روزهایی است آدمیزاد چشم باز میکند پشت سرش را میبیند متوجه میشود یک
مسیری را اشتباه رفته، بعد حساب میکند تمام هزینه هایی که کرده را، با
خودش افسوس میخورد، از آنچه رفته و بازنخواهد گشت و روزهایی که چون به
خاطر میاورد هر ساعتش اندازه ده ساعت امروزش فراخی داشت و بهره وری، چون
آدمیزاد همواره کمی امید (و شاید آز) در ته وجودش دارد راه های جدیدی در
نظر میگیرد، میخواهد جبران کند، میخواهد میانبر بزند، میخواهد شروع کند
به ادامه، میخواهد برگرداند خود پر جوش و خروش آن روزهای خویش را، بلند
میشود، دوباره می ایستد...آدمیزاد ولی چه کند که تمام نمیشوند تعداد و
تکرار این روزهای چشم باز کردن و پشت سر دیدن. یک تکرار و یک امید پر از
بلاهت در هر دوره نه به مثابه امیدواری که به مثابه التیام گذاری بر
حماقت های مکرر قبلی

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

دو قدم مانده به صبح

آنچه حسن ع به آن می اندیشید، معاویه نبود تا با او صلح کند، او فتنه ای
را میدید که میان مسلمانان شعله گرفته بود و از هم دور و گریزانشان می
کرد، پس به صلحی می اندیشید تا در پرتو آن، مسلمانان را نه رو در روی هم،
بلکه در کنار هم و دست در دست هم آشتی دهد که سفارش قرآن به اصلحوا بین
أخویکم و بشارت رسول خدا به صلحی از جانب حسن بود که اختلاف را از میان
مسلمانان برخواهد چید، آنچه نام حسن علیه السلام را در اندیشه ام متلبور
می کند درخشندگی تلاشی است که او در راه گسترش صلح میان مسلمانان داشت.
نام و یادت همواره نیک و بلندمرتبه است.

+ قم، در جستجوی امامان از دست رفته

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

آن روز كه صبحش باران باريده بود و عصر كه شد ابرها رفته بودند

انشالله به صحیح و سالمی برگردن از مسافرت همه شیعیان علی بن ابیطالب که
این چند وقته نبودن شهر خلوت بود، دلگیر شده بود، یک ساعت دور میزدی چهار
تا مسافر پیدا نميشد

+ راننده تاکسی، قم، یک ساعت مانده به غروب آفتاب

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

قصه ي آن روز كه دو نفر از جاده پايين مي رفتند و سمت باد از شمال به جنوب بود

گاهی خودمان می شویم آدم بده ی قصه مان، قصه ای که اولش را دویده ایم و
تا آخرش باید بدویم، قصه ای که وقتی تمام می شود، هر چقدر هم که خوب
تمامش کرده باشیم بازهم منزجر کننده است، یادآوری اش خوش نیست و لحظه
هایش غیرقابل بخشش است، زمان وسعتش را زیاد کرده و دیگر زمین دهان باز
نمی کند تو را در خودش ببلعد، تو را رها کرده. بعد نمیدانی سر به کدام
چاه فرو کنی و منتظر میمانی زمان بگذرد تا آنچه کرده ای را جبران کنی.
دست بر پیشانی میزنی و به خودت در آینه خیره می شوی، ظاهرت مثل همیشه
است، خب همینش کفرت را در میاورت

+ قدرت آباد، آخر شب
+ نگارنده پیش خودش فکر کرده حاسبوا قبل أن تحاسبوا

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

عطف به افاضات قبلي آقاي رئيس، تبيين منطقي اش مي شود: براي آنهايي كه دارند خوب شد، و فقط براي آنهايي كه ندارند بد شد

اخبار تلوزيون دیگر از مرغ منجمد و پسته ارزان حرفی نمی زند، اینجا
دامغان است، نماد چندین میدان شهر مربوط به پسته است، در هر فروشگاه دست
کم هفت-هشت نوع پسته به فروش می رسد، بعد هر چه میگردم پسته زیر 35 هزار
تومان پیدا نمی کنم.

+ دامغان، روز هشتم عید
+ انواع پسته های ساده، شور، سرکه ای، زعفرانی و ... اینجا در مغازه ها
به فروش می رسد

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

در و دیوار آدم هایی که روزی بودند و فکر میکردند چرخ دنیا بدون آنها نمیچرخد

امروز از دروازه قلعه و روستای تاریخی و متروکه قدرت آباد گذشتم. 4 کوچه
بزرگ و اصلی که تمام خانه ها را به هم مرتبط میکرده، جوی آبی که از وسط
روستا میگذشته، خانه ها، اتاق ها، تنورها، انبارها، پنجره ها، آخور
حیوانات، ستون ها، طاق ها، ... و کودکانی که سال ها از میان این کوچه ها
دوان دوان راه خانه تا مدرسه را می رفتند و بر میگشتند. و دخترانی که غرق
رویاهای خود در پستوی خانه ها مو شانه میکردند.

+ قدرت آباد، یک ساعت مانده به ظهر
‏+ قلعه قدرت آباد، مجموعه تاريخي اي بكر در ميان مجموعه هاي تاريخي
دامغان در ١٠ كيلومتري اين شهر مي باشد

حكايت رييس جمهوري كه مي توانست

یک سد زده اند اقلیم اینجا را بهم زده، رطوبت منطقه را بالا برده و دیگر
پسته خوب به عمل نمی آید، حالا می خواهند آب دریای خزر را هم بیارند
بریزند این جاها، فرق ما با کشورهای توسعه یافته همین است، آنها روش مصرف
شان را عوض می کنند مثل آبیاری قطره ای، ولی ما اقلیم را به هم می زنیم،
بعد هم ادعامان می شود توی سدسازی اولیم، توی یک کاری که منفی است

+ افاضات کارمند یک موسسه خیریه، جوان، کت شلوار، خوش لبخند، متأهل
‏+ نامبرده مدعي شد بزرگترين باغ هاي پسته ما زير دست كرماني هاست
+ دامغان، 10:30 شب

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

حكايت آن كلاغ كه در كوير بر درخت نشسته بود

حالا شش-هفت روز است آمده ایم اينجا، بي خيابان های شلوغ، بي تابلوهاي
عظيم تبليغاتي كه همه جاي شهر مثل قارچ رشد كرده بالا آمده اند، بي بوق
هاي مزاحم و دودهايي كه جزوي از زندگي مان شده اند، حالا صبح ها توي
خياباني كه اين چند روز فقط چهار-پنج ماشین به خود دیده سرک می کشیم و
رشد درخت ها را اندازه می گیریم، صبحانه را توی ایوان کنار باغچه، کنار
درخت های بادام می خوریم، حتی دیروز یک گردباد کوچک محله ای سرزده مهمان
سفره مان شده بود، آنقدر بزرگ نبود که چیزی را از جا بلند کند، از دیوار
آمد از دروازه رفت. حالا شش-هفت روز است آمده ایم اینجا و برای نهار از
باغ سبزی پلو میچینیم و بعد از ظهرها چای میخوریم و به تماشای کوه ها می
نشینیم. حالا شش-هفت روز است کویرنشین شده ایم و مهربان.

+ قدرت آباد، ساعت 3 بعدازظهر

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

ولي من هميشه خنديدم، مثل بقيه سربازا

من رو كشيد جلوي صف ، خوابوند تو گوشم گفت دراز بكش رو زمين شنا برو ،
هيچي نگفتم ،خوابيدم روي زمين شنا رفتم، پاش رو هم گذاشته بود روي كمرم،
كل سربازاي گروهان داشتند بهم ميخنديدند. بارها اين كار رو با من كرد، به
بهونه هاي مختلف. من بابام نظاميه. بعدا فهميدم بابام به فرمانده مون گفته بود
اين كارا رو با من كنند، گفته بود غرورش رو بشكنيد.

* رفيق، كارگر لبنياتي، سرباز اعزامي سال ٨٣
* پارك مركزي شهر، حوالي غروب، دو روز قبل از اعزام

میخوام یه قل بدی بهم، که هر سربازی دیدی گل بدی بهش

سرباز رو به چشمش نگاه نکن، تو دلش غوغاست ...

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

ما فقط گفتيم عيب نداره گوشتون سنگينه٬ ما هم که گوش داريم نميشنويم!

جوون رفتي تو عرفان٬ بيا بيرون٬ بيا ‎بيرون از عرفان که ما رو با عرفان
کاري نيست٬ اصلا نه٬ بذار برات بگم عرفان چيه٬ عرفان ايمان به خدا و
پيامبران و امامان و معاد روز قيامت و حق الناس و عدل خدا و ايناست٬
عرفان نيکي به پدر و مادره که سر پيري دستشون رو بگيري٬ عرفان حق همسايه
است٬ عرفان نماز و روزه است٬ عرفان اينه که براي زن و بچه ات لقمه حلال
ببري٬ عرفان اينه که دزدي نکني٬ عرفان اينه که دروغ نگي٬ مردم رو اذيت
نکني٬ عرفان ايناست٬ نه اون چيزايي که شما ميگي٬ عرفان سخته٬ عرفان کار
ما نيست...

* از افاضات آقاي راننده تاکسي٬ حدود شصت سال سن٬ بي حوصله
* قم٬ مسير خيابان توحيد تا پل مصلي٬ ماشين پرايد

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

از راننده تاکسي به حوزه و روحانيت

حاج آقا شما آخوندا بعد انقلاب کاری با خودتون کرديد و جوري به جون هم
افتاديد که آمريکا و انگليس و اسرائيل با همدستي محمدرضا شاه نتونستن
اون کار رو با حوزه و روحانیت بکنن ...


* افاضات آقاي راننده٬ تاکسي٬ قم

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

ليک سوراخ دعا گم کرده اي

ما اينجا قصد خدمت کردن به مردم رو داريم.

* از افاضات يک کارفرما٬ ده سال سابقه کار.
* کارفرماي نامبرده مدعي است بدون دانش تخصصي در کارش٬ در ده سال گذشته
پيشرفت خوبي داشته.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

توسعه و تضاد

رفيق٬ يک کارگر ساده است و توي مغازه اي کار ميکند که به يک کارگر ساده
احتياج دارند. رفيق يک زن و دو بچه دارد. زندگي٬ بد نيست. مي گذراند٬ چند
شب پيش ها ميگفت: من حتما بايد نون را همراه با يک چيزي بخورم٬ نون خالي
که ميخورم احساس ميکنم فقيرم٬ از احساس فقر غصه ام مي گيرد. حتي اگر توي
خانه هيچ چيز نداشته باشيم٬ با خانم، قند ميگذاریم لاي نون و مي خوریم.

* نامبرده بعد اضافه کرد وقتي با دمپايي از خانه بيرون مي رود نيز همين حس را دارد.