۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

سیگارت را روشن کن. میدانم که میکشی. درد را میگویم.

میخواستم حالا که آمدم شمال در جوار والدین چند روزی بمانم برنامه خوابم
هم طبق الگوی ایرانی-اسلامی باشه! شب ها بخوابم صبح ها زودتر بیدار شوم.
به هر حال خوبیت ندارد جلوی خواهرها و مادر تا لنگ ظهر دراز به دراز روی
تشک ولو باشم. با همین اهداف سه ساعته پیش چراغ را خاموش کردم سرم را
بردم زیر پتو که بخوابم! همه اش هذیانات بین خواب بیداری بود!! صدای شغال
ها هم که از دور و نزدیک تمام نمیشد! و من همچنان در این اندیشه که با
وجود این همه شغال چطور میشه خوابید! آخرالامر تسلیم شدم که ظرفیت اون
فرهنگ رو ندارم! و اصلش این است که بنا بر هیأت روشنکری و داستان نویس
بودنمان باید سنت شب زنده داری را پاس بداریم! پتو را کنار میزنم. چراغ
را روشن میکنم. مجله را پهن میکنم روی زمین. ورق میزنم. به بخش "یادداشت
های روزانه کامو" میرسم! به کامو فحش میدهم. فلان فلان شده شب ها خوابیده
و روزها نوشته بعد اسم خودش را هم گذاشته روشنفکر و نویسنده! به محمد اس
میدهم. او هم بیدار است. جواب میدهد. سیگارت را روشن کن. میدانم که
میکشی. درد را میگویم.